376

ساله جديد
يه سال گذشت و ساله جديد اومد،
هممون يه سال بزرگتر شديم و ...
توي سال ِ٩٥ خيلي از اتفاق ها افتاد
مهم نيست، هيچي مهم نيست
زمان هرلحظه ميگذره و نه گذشته مهمه نه آينده، حال مهم ترينه، وقتي سعي كني واسه حالت برنامه بريزي يعني آينده و گذشته هم جزيي از اين هستن.
توي سال ِگذشته با خيلي از آدما آشنا شدم خيلي هارو شناختم، اما بين ِهمه ي اينا يه سري ها هستن كه حس ميكنم سالم رو به بهترين سال تبديل كردن، اميدوارم ٩٦ كه نه تا آخرين لحظه ي زندگيم كنارشون باشم.
اميدوارم تو ساله جديد اتفاق هاي خوبي بيوفته، تجربه هاي بهتري كسب كنيم، دوستاي جديد پيدا كنيم، نمره هاي خوب بگيريم، سالم باشيم، لحظات ِخوبي رو كناره خانواده هامون داشته باشيم، به همديگه كمك كنيم، به روياهامون برسيم و تا آخرين لحظه زندگيمون براش تلاش كنيم...
خودم هم نميدونم چي نوشتم، هيچوقت واسه اين جور متن ها ايده ي خوبي ندارم، بهرحـال
ساله نو مبارك ..

375

فردا عيد شروع ميشه و من بايد حسه خاصي داشته باشم؟ نه متاسفانه يا خوشبختانه ندارم، يه روز مثله بقيه روزا كه از عمرم ميگذره، البته يه سال ميگذره، يه سال بزرگتر ميشم و بالغ تر، من از نظر قانوني ١٨ سالم ميشه.. ورود به ١٨ سالگي؟ ورود به ساله جديد؟ ورود به شروعي جديد؟ يا شايد هم ادامه ي زندگي داغون ِقبلي! خوب يا بد؟ همه ي اينا به بستگي به خودم داره، ميخوام اولين قدم رو بردارم و اونم اينكه ديگه واسه چيزي ناراحت نشم و خودم رو قوي كنم و تا لحظه آخر دست از تلاش كردن برندارم هركي سره راهم هست رو بذارم كنار، براي يه قدمه اول زيادي بزرگه ولي من همين الانش آماده ام واسش، خيلي وقته دارم تمرين ميكنم، من شايد بتونم بقيه رو نااميد كنم ولي خودم رو نه، شايد بتونم خودم رو نااميد كنم ولي مامانم رو نه، بخاطر ِاونم شده تمامه مشكلات رو تحمل ميكنم و بهترين زندگي رو ميسازم، يه روزي درحاليكه روي صندلي نشستم و اينارو ميخونم و لبخند ميزنم، بايد ببينيم اون روز توي چه موقعيتي ام، بستگي به خودم داره، ميدونين توي زندگي آدم هر اتفاق خوب و بدي رو اگه ازش به راحتي بگذري خيلي بيهوده است، يعني چطوري بنويسم، خيلي خسته كننده نيست؟ همه ي آدم ها خاطرات خوب و بد دارن اما مهم اينه چطوري ازشون بگذري، وقتي اونارو مثله يك تجربه بدوني و ازشون درس بگيري، بينگو زدي به هدف تو برنده اي، و من ميخوام برنده باشم، مهم نيست امروز بهم سخت ميگذره اما اين يه تجربه است يه خاطره بد و دردناك كه باعث ميشه من تلاش كنم اونو تغييرش بدم، مگه به من بستگي نداره؟ چرا داره به خوده من و نه هيچكس ِديگه. من ميتونم با تمومه بد بودنش ازش استفاده كنم، اگه چيزاي بد بي فايده بودن پس چرا خدا اونارو آفريده؟ مطمئنم بي دليل نيست، مگه خدا حكيم و عادل و دانا نيست؟ من مطمئنم كه ميتونم من به خودم ايمان دارم حتي اگه راهه غلط رو انتخاب كنم بازم مطمئنم بين راه ميفهمم و مسيرم رو عوض ميكنم چون من به خودم ايمان دارم و خدا با منه.
چه حرف هاي مثبت و اميدوار كننده اي، ميدونين اينا چطوري اومدن تو مغزم؟ وقتي داشتم به اتفاق هاي بد ِزندگيم فكر ميكردم، اتفاق هاي بد باعث ميشن من درس بگيرم و هرلحظه من رو اميدوارتر ميكنن، چون ميخوام راهي پيدا كنم كه اونارو نابود كنم و اين فكرها ميان توي مغزم و بعد كم كم اونارو انجام ميدم و من مطمئنم كه ميتونم.

374

حوصلم سررفته حوصلم سررفته حوصلم سررفته حوصلم سررفته، واقعاً هيچ جا مثل خونه ي خوده آدم نميشه، اونم جايي كه نت نيست! نه لبتاب نه چيزي، بايد بگم به گه خوردن افتادم كه اوله عيدي پاشدم اومدم خونه خواهرم بوشهر؟ راستش آري به مقداري كم. به معناي ِواقعي ِكلمه نميدونم چيكار كنم. كاش كتاب هام رو اورده بودم و درس ميخوندم، الان حتي حاظرم درس بخونم.
ديروز دوشنبه آخرين روزه مدرسه بود قبل از تعطيلات، كله روز رو توي حياط بوديم و فقط زنگ ِاول كه با منصوري نسب داشتيم رفتيم سره كلاس بعدي ها همه كنسل شدن، به قوله خودشون جشن گرفته بودن، دوستاي ديوونه ام با معلم ها عكس ميگرفتن، من گوشيم رو نبرده بودم و علاقه اي هم بهش نداشتم، چه معني اي داره وقتي ١٥ روزه ديگه همديگرو ميبينيم واسه هم گريه كنيم؟ كسايي كه درزمان حال از هم متنفرن و زير آبِ هم رو ميزنن چه معني داره كه بخوان از دوري ِهم گريه كنن؟ فكر كنم تنها كسي كه به طور احمقانه اي بقيه رو نگاه ميكرد من بودم، من فقط دلم واسه چندنفر تنگ ميشه، شايسته اسي و باغباني و شايد كمي رقيه، بين ِاين همه دوست چرا اينا؟ خدا ميدونه. خب بيشتر از بقيه دوستشون دارم، زمانه زيادي رو شايد با بقيه بودم اما اينا برام خاص هستن، ولي مشكلي نيست ١٥ روز زود ميگذره و بعد بايد باز زير آبِ هم رو بزنيم و رقابت كنيم براي نمره اي بالاتر از همه ي كلاس، اين است كلاس ِسوم انساني :))
روزه يكشنبه نميدونم من و شايسته با چه قصدي پاشديم و رفتيم پاي تخته و شروع كرديم به نقاشي كشيدن از همديگه و فرخنده هم مثل هميشه به ما ملحق شد و كم كم كاريكاتور كل ِبچه هاي كلاس رو كشيديم، خيلي عالي شده بود، همه تا يك ساعت بهش زل زده بوديم و لبخند ميزديم، من رو دوبار كشيده بودن لعنتيا! حتي زنگه خانوم چاشوري هي بهش زل ميزديم و وقتي تهديدمون كرد كه تخته رو پاك ميكنه بالاخره حواسمون رو به درس داديم ؛ •كليك
دبيرامون كلي نصيحت كردن و به قولي دستور دادن حتماً توي عيد واسه نهايي بخونيم، من نميدونم استراحت كنم يا درس بخونم؟ ولي واقعاً ميخوام درس بخونم چون بعدش وقتي ندارم و ميخوام حتماً نمره ي خوبي توي نهايي بگيرم، ترم ِاول رو كه ريدم اما نهايي مهم تره، تنها هدف ِزندگيم درحال حاظر كه حاظرم همه چي رو براش كنار بذارم رسيدن به بالاترين نقطه ست، شايد يه رويا باشه، اما هدف هاي همه يه زماني براشون روياست، تا وقتي رويا نباشه و رويا پردازي نكنن راجبش چطوري ميتونن تلاش كنن كه به واقعيت بپيونده؟
امشب چهارشنبه سوري ِ؟ يا فردا؟ فكر كنم فردا، چه فرقي داره منكه خونه نيستم 😑 هي تف، حالا بودمم فرقي نميكرد بيخيال.
ترقه ميزنن، كَر شدم

373

امروز؟ امروز خوب بود٬ راستش خوب که نه یچیزی بین خوب و بد٬ متعادل و داری هردو صفت. نمیدونم چی بنویسم٬ چندروزه دیگه عیده و حال و هوای عید رو احساس میکنم قشنگ٬ این هفته ی آخره که میریم مدرسه و دبیرا گفتن تا چهارشنبه حتما بیاید٬ من که چهارشنبه نمیرم٬ واقعا ظالمانه است! گناهه ما چیه که نهایی داریم؟ این روزها واقعا حس و حال درس خوندن نیست و این همون حس و حال عیدیه که گفتم اومده٬ واسه ما این اینطوریه :دی. هیچ درسی نخوندم جز ریاضی و نشستم دارم سریال میبینم٬ یه سریال جنایی٬ من عاشق این نوع سریالام. برم ادامه اش رو ببینم٬ فعلا.

372

تازه درس خوندم و اصلاً ديگه حوصله درس خوندن رو ندارم، من يه جورايي طلسم شدم به اينكه از ساعته ٨ به بعد نميتونم درس بخونم، بجز امتحان هاي حياتي ترم. اميدوارم فردا روزه خوبي باشه، خاطره هاي زيادي هستن كه دلم ميخواد بنويسمشون اما انقدر زيادن كه نميشه نوشت، همه اش هم مربوط به مدرسه است، چند روز پيش سره كلاس تاريخ داشتم جامعه ميخوندم و كلاً تو بحرش بود كه يهو دبير ِتاريخ پاشد كه تو كله كلاس چرخ بزنه منم ميخواستم سريع جامعه رو بذارم زيره ميز اما افتاد پايين ِپام، يعني زيره نيمكت، بزرگترين سوتي ِعمرمون بود، كفشمو گذاشته بودم روش كه نبينه اما مگه كوره؟ آخرشم بهرام با پاش بردش زيره نيمكته خودشون، و دوباره شايسته پرتش كرد پشتمون يعني زيره نيمكت ِهما اينا، اصلاً يه وضعي بود :)) ضايع شدم، انگار مسابقات ِفوتبال بود و توپمون هم كتابه جامعه من، ١٠٠درصد داور هم عوض نژاد دبير ِتاريخمون بود!
راستي يكي از دختراي كلاسمون ازدواج كرد، دربندي، نمره اوله كلاسمون، توي ِاين ٢ سال، خيلي برام شوكه كننده بود كه همچين دختره درسخوني به اين زودي ازدواج كنه، ولي خب ربطي نداره نه؟ اميدوارم خوشبخت شه 💙
كارنامه گرفتيم، از نمره ام نميگم اما راضي ام، روزش خيلي استرس داشتم و به مامانم گفته بودم بياد كارنامه ام رو حتماً بگيره وقتي تو راه ِخونه بودم كله راه رو داشتم تمرين ميكردم چطوري نقش بازي كنم اگه مامانم خواست دعوام كنه، اما وقتي رفتم خونه مامانم دعوام نكرد چون از نمره ام راضي بود، منم خرذوق شده بودم :))) اين خلاصه اش بود. هاها
من برم ديگه كم كم بخوابم. دوستام بهم ميگن مرغ ولي چه ميشه كرد، خوابيدن رو دوست دارم.