991

نمی دونم اسمش رو چی میذارید، احمقانه ست ولی من به مسئله مرگ زیاد فکر می کنم و این بار دارم به این فکر می کنم که از بین تمام کسایی که می شناسم و دوستشون دارم و همچنین خودم کی قراره اولین نفر بمیره. امیدوارم من باشم، نمی دونم چرا حس می کنم هستم یعنی یکبار شایسته بهم گفت حس می کنم از بین همه ما تو اولین نفر میمیری و من هم باهاش موافقت کردم. نوشتن روی کاغذ یکم برام سخته از اونجایی که همیشه دارم تایپ می کنم. نمی دونم با کدوم راحت ترم. چیزایی که نوشته بودم رو الان دارم تایپ می کنم چون می خوام بخوابم، ساعت ۳ صبح هست. آهنگ بلک داگ از لد زپلین داره پلی میشه، خیلی دوستش دارم. بعضی از آهنگ ها بهم حس زنده بودن میدن. آره مرگ خیلی جالبه و من زیاد بهش فکر می کنم یعنی حتی ممکنه یک لحظه دیگه هم این اتفاق برام بیوفته و من ندونم، خب این جالب نیست؟ بعضی ها میگن انقدر نباید به این مسئله فکر کرد و از زندگی و لحظه لذت برد، آره می برم اما راجع به چیزهایی که نمی دونم کنجکاوم.

کتابی که داشتم می خوندم رو تموم کردم، خیلی قشنگ بود انقدر قشنگ که موقع تمام کردنش اشک ریختم، زیاد اشک نمیریزم، راجع بهش چیزی نمیگم، اسم کتاب مزایای منزوی بودن هست. چندتا از دیالوگ هاش رو خیلی دوست داشتم، نمی دونم درسته یا نه، دیالوگ؟ فیلم که نیست، همون کوت درست تره به نظرم. می خوام شروع کنم به خوندن یه کتاب دیگه که دوستم بهم معرفی کرده، هستی. داشتم به این فکر می کردم که نویسنده هایی که نوشته هاشون براساس واقعیته چقدر کار خوبی می کنن که از اسم های مستعار استفاده می کنن اما خب بعد دیدم چه فرقی داره، به هرحال اون لحظات و اون نوشته ها تا وقتی هستن قراره تا ابد بمونن، حتی اگه هزاران نسخه آتیش بگیره باز نسخه های دیگه ازش هست. حتی اگه اسم ها رو یادت بره، اگه چهره ها رو، چهره خیلی از آدم هایی که یکی زمانی از مهم ترین بخش های زندگیم بودن رو از یاد بردم اما دلیل نمیشه چیزهایی که ازشون یاد گرفتم و احساساتی که بهم دادن چه خوب چه بد هرچیزی که بود رو از یاد ببرم. اون ها همیشه زنده هستن، شاید اون لحظات تو ابعادی از زمان که من نمی دونم هنوز در حال پخش باشن، هنوز تو و خیلی های دیگه که اسم و چهره هاشون تو ذهنم نیست جزیی از زندگی من باشن، از کجا باید بدونم.

الان نمی دونم باید چیکار کنم، خیلی دلم برای یک نفر تنگ شده، کسی که خودم از زندگیم پاکش کردم و همه چیز من رو یاد اون میندازه، می دونم که یک روزی موقع خوندن این نوشته حتی یادم نیست راجع به کی بود ولی همه چیزی که بالا گفتم، شاید هنوز باشه.

یک تصمیمی گرفتم و می خوام دو روز از گوشی و اینترنت دور باشم حتی چیزهایی مثل گوش دادن آهنگ اگه بتونم، روزی فقط یک فیلم میبینم. امیدوارم بتونم موفق شم، از اونجایی که نمی تونم از اینترنت استفاده کنم فقط همه چیز رو مینویسم و بعد اینجا تایپ می کنم. نمی دونم قراره چیکار کنم بدون گوشی و آهنگ، شاید آهنگ گوش بدم بدون اون نمی تونم زندگی کنم، شوخی می کنم، بدون همه چی می تونم زندگی کنم. اما خب یکذره بهم سخت میگذره قطعاً که امیدوارم بتونم تحمل کنم. نمی دونم چطوری یهو این مسئله تو ذهنم جرقه زد اما دوست دارم این چالش رو انجام بدم فقط چون این چند روز مدت زیادی رو صرف چرخیدن بیهوده تو اینترنت می کنم و می خوام به خودم ثابت کنم که نیازی بهش ندارم اگرچه خودم همین الان هم این موضوع رو می دونم، آره دو روز دیگه برمیگردم ببینم چی میشه.

یک پلی لیست ساختم از آهنگایی که چارلی شخصیت اصلی کتاب مزایای منزوی بودن برای تولد پاتریک بهش هدیه داد. یک میکس تیپ بود، امیدوارم یک روزی یک نفر رو انقدر دوست داشته باشم که براش همچین کاری بکنم.

https://open.spotify.com/playlist/3G5856bhTPutJigRzD3WeD?si=YAXV-kd0Q_eau-zhcM6SXA

990

نمی دونم چرا همیشه نیمه های شب که درواقع صبح هست یادم میاد که من قدرت نوشتن دارم، راستش همیشه قبل خواب چیزهایی تو ذهنم گذر می کنن که با خودم میگم اگه می تونستم بنویسمشون عالی میشد اما خب نمیشه، الان هیچی تو ذهنم نیست و کاملاً خالیه، یک کتاب دارم میخونم که واقعاً دوستش دارم، چیز خاصی که راجع به این کتاب ها وجود داره که انگار من اون هارو نوشتم، انگار من شخصیت اصلی داستان هستم. یک جور حس خوبی دارم که شب های قبل نداشتم، امروز بیشتر عصبی و ناراحت بودم اما الان آرومم، من نمیدونم چرا همه چیز انقدر راحت میگذره، شاید درست نیست، باید بگم چرا انقدر سریع میگذره، مهم نیست دیروز چه اتفاقی افتاده، چه بخواد جنگ جهانی راه بیوفته، چه به جایی که دوست دارم سفر کنم، چه بدترین روز زندگیم باشه چه بهترین مهم نیست واقعاً انقدر زود میگذره، البته میدونید، لحظات دوست داشتنی هستند و میتونن تو ذهن من یک بخش کامل رو دربر بگیرن. مثلاً دارم فکر میکنم یک خاطره ای رو به یاد بیارم اما خب چیزی یادم نمیاد، شاید اون روزی که با محیا هانا رو دیدیم، یا اون روزی که با دوستای محیا بودیم. خیلی روزهای قشنگ و زیبایی بودن، همه چیز رو یادم نیست اما میدونم که بودن و هستن، یعنی بعضی از خاطرات کودکیم رو یادمه و با اینکه خیلی وقته گذشته اما بخش بزرگی از ذهنم رو در بر میشن. همه آدم ها رو تک به تک یادمه، همه دوستایی که داشتم. توجه کردم وقتایی که غمگینم بهتر مینویسم و بیشتر مینویسم، این نویسنده های لعنتی کل زندگیشون رو افسردگی دارن؟ آیا ارزشش داره؟ کاش میتونستم الان ادامه کتابم رو بخونم اما نمیتونم، فردا میخونمش.

989

آدم ها میان و میرن انگار که نبودن.