518

خانوادگی رفتیم پارک با خاله م اینا، خوش گذشت واقعاً. با دختر خاله م انقدر قدم زدیم که پاهام درد گرفت. بعدش اومدیم خونه و تولد سارا رو بهش تبریک گفتم. البته بهش اس ام اس هم زدم آخه تا ساعت 12:30 تو پارک بودیم و دوست داشتم دقیقاً ساعت تولدش بهش تبریک بگم. واقعاً نمیدونم این چه قانونیه که دوستای صمیمی باید سر ساعت بهت تبریک بگن. من ازش اکثر اوقات پیروی میکنم. البته بخاطر حافظه ام اکثر اوقات یادم میره ولی لعنت بهش.

خوابم میاد ولی دوست دارم فیلم ببینم.

517

اولین پست سال 1398 سلام.

 

تعطیلات هم داره تموم میشه و مثل اینکه شنبه واقعاً باید برم دانشگاه، لعنت بهش دوباره شروع شد. تعطیلات واقعاً مزخرف بود و میتونم بگم هیچ کار خاصی نکردم فقط بیشتر خوابیدم. از دانشگاه هم متنفرم و لعنت به شنبه. نفرت انگیز ترین شنبه سال میتونه باشه. خوابم میاد. واقعاً ایده ای برای نوشتن ندارم. کلی حرف تو ذهنم هست که میخوام به صورت نوشتاری درشون بیارم اما هیچی. فکر کنم دستام از مغزم دستور نمیگیرن. کلی کار واسه دانشگاه هست که باید انجام بدم و نه تنها برای دانشگاه بلکه کارای دیگه هم هست که رو سرم مونده. واقعاً یه حس خستگی تو بدنمه. چهارشنبه این هفته فکر کنم امتحان رانندگی دارم باز، بار اول قبول نشدم و رسماً گند زدم با رانندگیم، افسره خیلی خوب بود که نرید بهم. یه کلاسم واسم نوشته و شنبه باید برم آموزشگاه اما از اونجایی که شنبه دانشگاه دارم و باید برم خونه خواهرم نمیتونم، تا سه شنبه که بر میگردم خونه. بیخیال، واقعاً اون حس خستگی اجازه نمیده حتی به چیزی فکر کنم. فقط میگه بخواب. :))

دیروز رفتیم سیزده بدر و نمیتونم بگم بد بود. اولین سیزده بدری که کل خانواده کنار هم نبودیم. من که خوشحالم. از فامیلامون بدم میاد. یعنی اینطوری نیست که روی دیدنشون رو نداشته باشم ولی واقعاً خسته کننده و فضولن. بعضی هاشون هم عامل کابوس هامن، پس ندیدنشون بهترین کاره.