سلام وبلاگ عزیزم می دونم خیلی وقته که ننوشتم، باید اول از همه ازت عذرخواهی کنم، متأسفم وبلاگ، سعی می کنم بیشتر بنویسم اما خب قول نمی دم. از قول دادن متنفرم، قول دادن واقعاً سخته، آخه آدم ها چطوری می تونن قول بدن وقتی هفتاد درصد هم مطمئن نیستن که بهش عمل می کنن؟ بیخیال، بیا برگردیم به ۷ آبان، چون یک روز بعدش تولد شایسته و محدثه بود، بهترین دوست های من تو دنیای واقعی، اون روز سردرگم بودم که چی براشون بخرم و راستش هیچی به ذهنم نمی رسید اما خب بالاخره رفتم بیرون، برای محدثه که می دونستم، اون مثل خودم به لوازم تحریر علاقه داره، برای شایسته هم لوازم آرایشی گرفتم چون هیچ ایده و وقتی نداشتم، فرداش رفتم خونه شایسته چون تنها بود و پدر و مادرش نبودن، اونجا کلی خوش گذشت بهمون، کادوش رو بهش دادم و امیدوارم که خوشش اومده باشه، هرچند که خوشش اومد اما خب آدم ها همیشه وقتی کادو میگیرن ابراز خوشحالی می کنن، یعنی انگار یک چیز ناخوادآگاه ست، هرچند که احتمالش زیاده تو دلشون چیز دیگه ای باشه. آره، کادوی محدثه رو قایم کردم، هفته پیش رفتم خونه شون و به اونم کادوش رو دادم، آه، از اینکه دوست های صمیمی دارم خوشحالم اما این تولد لعنتی، کادو خریدنش خیلی سخته، از اونجایی که ۳ آذر هم تولد محیاست، البته می دونم باید چی براش بخرم پس استرس ندارم. بایست، صبر کن، ۸ آذر واقعاً تولد منه؟ دارم ۲۱ ساله می شم و باورش برام سخته، من هنوز حس می کنم ۱۸ ساله ام و بزرگ نشدم، راستش از بزرگ شدن راضی نیستم، با اینکه هنوز اولشه اما میترسم و دلم میخواد زمان رو متوقف کنم، ۲۱ سالگی خیلی بزرگه، همیشه برام دور به نظر می رسید، راستش نمی خوام راجع بهش حرف بزنم چون حس بدی بهم دست میده.
کلاسام شروع شده و کلی سرم شلوغه چون همش پروژه و تحقیق و ارائه دارم و چیزی که ندارم حوصله ست، واقعاً حوصله شون رو ندارم اما خب ۲۴ واحد گرفتم و باید کل وقتم رو بذارم رو درس خوندن. این هفته دوتا کتاب خوندم و خیلی خوشحالم. شروع کردم به دیدن انیمه Code geass و واقعاً من عقل دارم؟ چرا زودتر ندیدمش؟ واقعاً از اون ژانر انیمه هاییه که من عاشقشون هستم. به لولوش هم تا الان از ده نمره ده میدم چون واقعاً فوق العاده ست، همیشه میدیدم چقدر معروفه و نمی دونستم واقعاً دلیلی داره که هست. دوست دارم راجع به کتاب هایی که خوندم حرف بزنم ولی حس می کنم زیاده رویه، چون در این صورت باید راجع به فیلم هایی که این مدت دیدم هم حرف بزنم، و زیاد هستن، نه نمیشه، من موافق برابری ام. فقط این رو می گم که ناطور دشت رو خیلی دوستش داشتم، یک نفر چند وقت پیش برام، چند وقت پیش که نه، دو سه سال پیش برام کامنت گذاشته بود مثل ناطور دشت مینویسی و من از همون موقع تا الان این تو ذهنمه به خاطر همین موقع خوندنش خیلی حس خوبی داشتم. البته باید بگم نه، من مثل ناطور دشت نمی نویسم، من اصلاً مثل کسی نمی نویسم، یعنی نه اینکه بخوام بگم ناطور دشت از من بهتر بود نه ابداً، من شپش سر اون هم نیستم به طور قطع، واقعاً دوست داشتم که مثل اون بنویسم، یعنی همش دوست دارم یک چیزی بنویسم، اما هیچ چیزی تو سرم نیست، یه وقت هایی یک سری چرندیات تو کانال تلگرامم می نویسم اما فقط جنبه شون سرگرم کردنه. یعنی حتی ارزش ندارن که خونده بشن، هرچند که بقیه بهم میگن تو نوشتن متن های طنز خیلی کارت درسته اما، من هروقت به سرم فشار میارم که چیزی بنویسم نمیتونم، مثلاً امروز رفتم سوپر مارکت و وقتی داشتم برمیگشتم کلی چیز تو سرم بود که نصفش رو گذاشتم تو کانالم اما اون ها هم چرت بودن، ولی حداقل بهشون خندیدم کلی، البته بعدش پاکشون کردم، وای من واقعاً دیوانه ام، نه شاید هم نیستم، نمی دونم شاید هستم. بیخیال هر گهی که هستم. دلم واقعاً نوشتن رو می خواد اما همونطور که بالا گفتم من وقتی به مغز مبارک فشار میارم از توش حتی یک پوست تخمه خالی هم درنمیاد، یعنی اگه زیر فرش های یک خونه تقریباً کثیف رو بگردی شاید پوست تخمه پیدا کنی اما تو مغز من نه، مغز من هم نسبتاً کثیفه دیگه. و همونطور که گفتم، چقدر می گم خواهش می کنم خفه شو، بذار قبل از خفه شدنم بگم، آره، وقت هایی که نمیخوام، وقت هایی که تو تاکسی ام، تو کلاسم، پیش دوستامم، تو دسشویی -و متأسفانه اکثر اوقات در این مکان- چیزایی به ذهنم میاد که واقعاً برای نوشتن خوب ان، اما وقتی شروع می کنم به نوشتن باز تهی میشم، یعنی نه اینکه نوشتم و بعدش تهی شدم نه، هیچ چیز ننوشتم چون تهی شدم، تهی از تهی، یک همچین حالتی. حتی برای نوشتن خاطره های روزمره ام الان دارم به خودم فشار میارم. راستی گور بابای ریاضی، من ترم اول ریاضی پیشدانشگاهی رو نگرفته بودم و الان باید پاسش کنم، البته کمی تا اندکی آسونه ولی نه من تسلیم ریاضی نمیشم، حتی اگه روزی ریاضی رو ۲۰ بشم باز هم سخت ترین و نفرت انگیز ترین درسیه که بهش برخوردم. خدایا لعنت به ریاضی، وقتی ریاضی می خونم حس می کنم یک نفر داره تو مغزم یک گهی می خوره، سخته بگم چه گهی چون تو مغزم نیستید قطعاً نمی فهمید، مثلاً داره خودش رو می کشه اما من به علت خوندن ریاضی نمی تونم کمکش کنم، وای داری چی می گم، بهتره خودم رو غرق کنم و خفه شم. چرا به ریاضی رسیدم؟ لعنت. اینا همش توطئه ست.
الان می خوام شارژ بخرم چون نتم تموم شده اما بانک انصار دوست داشتنی کثافت رمز پویا رو برام نمی فرسته، یعنی پیامک میکنه رمز رو اما زمانی که اعتباری نداره، آخه گاو. باید برم بانک و رمز دومم رو بگیرم اما من خسته ام. مثل همیشه. من گاوتر هستم. خب بالاخره خریدم. هاها.