589

دارم انیمه کد گیاس رو میبینم یعنی فصل یک رو تموم کردم و الان میخوام فصل دو رو شروع کنم اگه کلاس های فشرده ام جواب بدن، البته تقصیر خودمه که این ترم بیست و پنج واحد گرفتم، البته اونقدر هم مشکلی نیست، چون قرار نیست همش بشینم پای کلاس اما خب میشینم، این ترم استادها بدجور سختگیر شدن و قراره فقط ده نمره به امتحان تعلق بگیره و باقیش؟ خدا داند. کلی پاورپوینت و کنفرانس دارم که درحال انجام سازیشون هستم. من داشتم از کد گیاس میگفتم چرا رفتم سراغ درس دوباره؟ چند دقیقه دیگه ام کلاسم شروع میشه، آزمون های روان شناختی 1، ولی تا اونموقع وقت دارم برای نوشتن، باید اول بگم امروز چطور بود و بعد برم سراغ کد گیاس، امروز رژیمم رو شروع کردم و روز اول باید فقط میوه بخورم، اونقدرها هم سخت به نظر نمیاد، آره همین، بعدش همش کلاس داشتم تا 12 ظهر و بعدش رفتم حمام و بعدش ورزش کردم و الان هم یکی از کتونی های سفیدم که دیگه سفید نبود رو شستم و الان بالاخره رنگ واقعیش رو نشون داد، با اینکه به کفش های چرکیم علاقه خاصی دارم اما این یکی داشت هویت خودش رو از دست میداد بیچاره. خیلی ام دوستش دارم چون خیلی راحته، تنها کتونی سفیدی که دارم. آهان کد گیاس، فصل یک واقعاً خوب بود با اینکه بعضی جاها خیلی حوصله ام سر میرفت و دوست داشتم بزنم جلو اما تونستم. من عاشق لولوش شدم، میتونم بگم وارد تاپ تن شخصیت های موردعلاقه م شد و مقام خوبی هم گرفت، یعنی این بشر چی کم داره؟ هیچ چیز. واقعاً در مدحش میتونم یک مثنوی بسرایم. با اینکه نشون میده خودخواهه اما به نظرم از تمام شخصیت های این انیمه دلسوزتره. با اینکه یه سری نقص ها داره اما واقعاً موردعلاقمه چون برعکس بقیه شخصیت های اصلی انیمه ها احمق نیست، شاید هم احمقه، اما تا جایی که میدونم نیست. چیزی که هست اینکه من از شخصیت هایی که همیشه طرف خودشونن و مثل بقیه قهرمان های داستان فداکار و شجاع و خوب نیستن بیشتر خوشم میاد، چون این واقعیته. چیزی که تو انیمه ها زیاد میبینم همینه، هیچوقت شخصیت اصلی همه چی تموم نیست، یا احمقه، یا دست و پا چلفتی، یا زیادی مغرور، یا خودخواه، خلاصه هیچوقت کامل نیست ولی چیزی که راجع به همشون جالبه اینکه هیچوقت از تلاش دست برنمیدارن. شخصیت های موردعلاقه م تو کدگیاس فعلاً فقط لولوش هست و یکم سی سی، چون هنوز واسم خیلی گنگه و چیز زیادی ازش نمیدونم. سوزاکو رو هم با اینکه از نظر همگان شخصیت خوبی هست رو دوست دارم خرخره ش رو بجوم، حس میکنم فقط خودش فکر میکنه داره کار درست رو انجام میده، اما حتی اینم درست نیست. یعنی شاید افکارش درست باشه اما کارهایی که انجام میده نه.

لولوشِ جذابم. سایه ت همیشه بالای سرمان باشه. کلاسم الان شروع میشه :(

588

بعد از دو هفته به خانه بازگشتم.

587

هرکاری کردم که راجع به این موضوع چیزی نگم اما نشد متأسفانه، من نمی نویسم الان، دستام دارن می نویسن، از این ظلمی که امروز بهشون شد، خب راستش من گیاهخوار شدم، سه ماهی هست، چند روز دیگه میشه چهار ماه فکر کنم، بابتش خوشحالم، درسته هنوز خیلی ها سرزنشم می کنن، مخصوصاً خانواده اما امیدوارم عادت کنن چون این انتخاب منه، نمی دونم چرا اینجا ننوشته بودم چیزی ازش با اینکه موضوع مهمی هم هست، اصلاً باید یک پست راجع بهش بنویسم، چون واقعاً یک مسئله بزرگ و مهمه، حالا بعداً، سال بعد شاید. خب، امروز رفتم سوپرمارکت، قصد داشتم که مواد اولیه سالاد الویه رو بخرم، خودم از اونجایی که در هنر آشپزی بسیار بااستعداد نیستم، آره نیستم، از دوستم پرسیدم چی باید بگیرم و لیستش رو برام فرستاد، خلاصه لوازم رو تهیه کردیم و بردیم به پیشخوان، و اون هم همه رو جمع زد و چیشد؟ آره داستان از اینجا شروع شد، شد 103 هزارتومن، ببینید صد و سه هزارتومن، عدد کمی نیست، من وقتی کلاس سوم بودم تازه تونستم تا صد بشمارم، یعنی تو نه سالگیم، باورم نمی شه، اگه تو نه سالگیم می دونستم امروز قراره برای خرید مواد سالاد الویه باید 103 هزارتومن تقدیم کنم هیچوقت یاد نمی گرفتم تا صد بشمارم، یکی از دلایلی که از ریاضی متنفرم همینه، یک علم مسخره. آره خب، بعدش رفتم نون هم خریدم و با اون ها شدن 106 هزارتومن! آره. باورش برای خودم سخته از لحظه ای که پام رو بیرون گذاشتم از سوپر مارکت تا به الان، دارم شکنجه می شم، شکنجه روحی، ببینید باشه، سالاد الویه ای که خواهرم درست کرد، آره خودم درست نکردم، چطوری میتونستم به موادی که خون پول های نازنینم رو با خودشون حمل میکنن دست بزنم؟ نه راستش بلد نیستم درست کنم، با اینکه کاری نداره، البته نصف دلیلش اینه که آشپزیم افتضاحه، حتی تو پختن املت هم افتضاحم، پس ازم انتظار نداشته باشین بذارم اون 106 هزارتومن بیشتر از این شرمنده بشن، آره خب، سالاد الویه هنوز تو یخچاله، یعنی ازش مونده، اما درکل خوشمزه بود، برام سخته نوشتن این حرف ها، من فکر کنم این آخرین وعده غذاییم بود، فکر نکنم دیگه دندون هام، زبونم، گلوم، معده ام، بتونن بعد از حادثه به خودشون برگردن. من حتی امیدوارم بودم غذام سمی باشه و همون لحظه بمیرم و دیگه شرمنده اون پول های عزیز برباد رفته نشم اما نشد، نشد خب نشد. یعنی میدونین امکانش هست امشب تو خواب سکته کنم، اگه مامانم اینارو بخونه به عقلم شک می کنه و میگه فدای سرت، ولی مامان تو نمیفهمی، من دلم نمیخوام هیچ گاه برده معده م باشه، معده م باید برد من باشه. آخه چرا باید من واقعاً. ترجیح می دم تا یک هفته دیگه غذایی نخورم، عالی میشه، این معده لعنتی، دارم همه چی رو میندازم گردن معده ام میدونم، چقدر بازنده ام. ببخشید دست های عزیزم که باید حرف های یک جنایتکار رو بنویسید، من امروز جنایت کردم، اگه اون 106 هزارتومن سرم رو ببرن و با گوشتم کاغذ درستت کنن و بعد تبدیلش کنن به بی ارزش ترین واحد پولی دنیا یعنی ریال باز هم کم گذاشتن، لایقش هستم. قبولش دارم. دنیا پوچه.

586

سلام وبلاگ عزیزم می‌ دونم خیلی وقته که ننوشتم، باید اول از همه ازت عذرخواهی کنم، متأسفم وبلاگ، سعی می کنم بیشتر بنویسم اما خب قول نمی دم. از قول دادن متنفرم، قول دادن واقعاً سخته، آخه آدم ها چطوری می تونن قول بدن وقتی هفتاد درصد هم مطمئن نیستن که بهش عمل می کنن؟ بیخیال، بیا برگردیم به ۷ آبان، چون یک روز بعدش تولد شایسته و محدثه بود، بهترین دوست های من تو دنیای واقعی، اون روز سردرگم بودم که چی براشون بخرم و راستش هیچی به ذهنم نمی رسید اما خب بالاخره رفتم بیرون، برای محدثه که می دونستم، اون مثل خودم به لوازم تحریر علاقه داره، برای شایسته هم لوازم آرایشی گرفتم چون هیچ ایده و وقتی نداشتم، فرداش رفتم خونه شایسته چون تنها بود و پدر و مادرش نبودن، اونجا کلی خوش گذشت بهمون، کادوش رو بهش دادم و امیدوارم که خوشش اومده باشه، هرچند که خوشش اومد اما خب آدم ها همیشه وقتی کادو میگیرن ابراز خوشحالی می کنن، یعنی انگار یک چیز ناخوادآگاه ست، هرچند که احتمالش زیاده تو دلشون چیز دیگه ای باشه. آره، کادوی محدثه رو قایم کردم، هفته پیش رفتم خونه شون و به اونم کادوش رو دادم، آه، از اینکه دوست های صمیمی دارم خوشحالم اما این تولد لعنتی، کادو خریدنش خیلی سخته، از اونجایی که ۳ آذر هم تولد محیاست، البته می دونم باید چی براش بخرم پس استرس ندارم. بایست، صبر کن، ۸ آذر واقعاً تولد منه؟ دارم ۲۱ ساله می شم و باورش برام سخته، من هنوز حس می کنم ۱۸ ساله ام و بزرگ نشدم، راستش از بزرگ شدن راضی نیستم، با اینکه هنوز اولشه اما میترسم و دلم میخواد زمان رو متوقف کنم، ۲۱ سالگی خیلی بزرگه، همیشه برام دور به نظر می رسید، راستش نمی خوام راجع بهش حرف بزنم چون حس بدی بهم دست میده.

کلاسام شروع شده و کلی سرم شلوغه چون همش پروژه و تحقیق و ارائه دارم و چیزی که ندارم حوصله ست، واقعاً حوصله شون رو ندارم اما خب ۲۴ واحد گرفتم و باید کل وقتم رو بذارم رو درس خوندن. این هفته دوتا کتاب خوندم و خیلی خوشحالم. شروع کردم به دیدن انیمه Code geass و واقعاً من عقل دارم؟ چرا زودتر ندیدمش؟ واقعاً از اون ژانر انیمه هاییه که من عاشقشون هستم. به لولوش هم تا الان از ده نمره ده میدم چون واقعاً فوق العاده ست، همیشه میدیدم چقدر معروفه و نمی دونستم واقعاً دلیلی داره که هست. دوست دارم راجع به کتاب هایی که خوندم حرف بزنم ولی حس می کنم زیاده رویه، چون در این صورت باید راجع به فیلم هایی که این مدت دیدم هم حرف بزنم، و زیاد هستن، نه نمیشه، من موافق برابری ام. فقط این رو می گم که ناطور دشت رو خیلی دوستش داشتم، یک نفر چند وقت پیش برام، چند وقت پیش که نه، دو سه سال پیش برام کامنت گذاشته بود مثل ناطور دشت مینویسی و من از همون موقع تا الان این تو ذهنمه به خاطر همین موقع خوندنش خیلی حس خوبی داشتم. البته باید بگم نه، من مثل ناطور دشت نمی نویسم، من اصلاً مثل کسی نمی نویسم، یعنی نه اینکه بخوام بگم ناطور دشت از من بهتر بود نه ابداً، من شپش سر اون هم نیستم به طور قطع، واقعاً دوست داشتم که مثل اون بنویسم، یعنی همش دوست دارم یک چیزی بنویسم، اما هیچ چیزی تو سرم نیست، یه وقت هایی یک سری چرندیات تو کانال تلگرامم می نویسم اما فقط جنبه شون سرگرم کردنه. یعنی حتی ارزش ندارن که خونده بشن، هرچند که بقیه بهم میگن تو نوشتن متن های طنز خیلی کارت درسته اما، من هروقت به سرم فشار میارم که چیزی بنویسم نمیتونم، مثلاً امروز رفتم سوپر مارکت و وقتی داشتم برمیگشتم کلی چیز تو سرم بود که نصفش رو گذاشتم تو کانالم اما اون ها هم چرت بودن، ولی حداقل بهشون خندیدم کلی، البته بعدش پاکشون کردم، وای من واقعاً دیوانه ام، نه شاید هم نیستم، نمی دونم شاید هستم. بیخیال هر گهی که هستم. دلم واقعاً نوشتن رو می خواد اما همونطور که بالا گفتم من وقتی به مغز مبارک فشار میارم از توش حتی یک پوست تخمه خالی هم درنمیاد، یعنی اگه زیر فرش های یک خونه تقریباً کثیف رو بگردی شاید پوست تخمه پیدا کنی اما تو مغز من نه، مغز من هم نسبتاً کثیفه دیگه. و همونطور که گفتم، چقدر می گم خواهش می کنم خفه شو، بذار قبل از خفه شدنم بگم، آره، وقت هایی که نمیخوام، وقت هایی که تو تاکسی ام، تو کلاسم، پیش دوستامم، تو دسشویی -و متأسفانه اکثر اوقات در این مکان- چیزایی به ذهنم میاد که واقعاً برای نوشتن خوب ان، اما وقتی شروع می کنم به نوشتن باز تهی میشم، یعنی نه اینکه نوشتم و بعدش تهی شدم نه، هیچ چیز ننوشتم چون تهی شدم، تهی از تهی، یک همچین حالتی. حتی برای نوشتن خاطره های روزمره ام الان دارم به خودم فشار میارم. راستی گور بابای ریاضی، من ترم اول ریاضی پیش‌دانشگاهی رو نگرفته بودم و الان باید پاسش کنم، البته کمی تا اندکی آسونه ولی نه من تسلیم ریاضی نمیشم، حتی اگه روزی ریاضی رو ۲۰ بشم باز هم سخت ترین و نفرت انگیز ترین درسیه که بهش برخوردم. خدایا لعنت به ریاضی، وقتی ریاضی می خونم حس می کنم یک نفر داره تو مغزم یک گهی می خوره، سخته بگم چه گهی چون تو مغزم نیستید قطعاً نمی فهمید، مثلاً داره خودش رو می کشه اما من به علت خوندن ریاضی نمی تونم کمکش کنم، وای داری چی می گم، بهتره خودم رو غرق کنم و خفه شم. چرا به ریاضی رسیدم؟ لعنت. اینا همش توطئه ست.

الان می خوام شارژ بخرم چون نتم تموم شده اما بانک انصار دوست داشتنی کثافت رمز پویا رو برام نمی فرسته، یعنی پیامک میکنه رمز رو اما زمانی که اعتباری نداره، آخه گاو. باید برم بانک و رمز دومم رو بگیرم اما من خسته ام. مثل همیشه. من گاوتر هستم. خب بالاخره خریدم. هاها.