من یه قاتلم :( ؛ امروز از خواب که بیدار شدم گوشیمو از شارژ در آوردم و چکش کردم بعد سرم تو گوشیم بود همینطوری یهو دیدم یه چیزی رو پتو خوب که روش زوم کردم دیدم یه سوسکه سیاهه؛ نمیدونم شما سوسک سیاه دیدین یا نه خودمم نمیدونم اسمش سوسک سیاه ِیا نه اما خب شبیه سوسک بود با رنگ سیاه ! خلاصه من که دیدمش پریدم از جام، دیدم خیلی آروم داره میره واسه خودش خونسرد ِخونسرد رفتم یه دستمال کاغذی اوردم با دستمال گرفتمش بعد انداختمش وسط حیاط و بهش گفتم " نبینمت دیگه جلو چشمام دور شو فقط " یهو دیدم دشوییمه رفتم دشویی اومدم دیدم باز تو حیاط داره ریلکس میره عصبانی شدم گفتم " مگه بهت نگفتم جلو چشام نباش ؟ " خلاصه عصبانی شدم با دمپاییم شوتش کردم 1 متر اونورتر گفتم " حالا دیگه برو " هی وایسادم دیدم نه تکون نمیخوره، رفتم کنارش یکم تکونش دادم دیدم نه جداً تکون نمیخوره، مُرد، من کشتمش :(( نمیدونم چی بگم ! من فقط یبار یه پشه کشتم، البته اگه مورچه هایی که کشتمو در نظر نگیریم ! اما این سوسک بود فرق داشت، گناه داشت، واقعاً خیلی ناراحت شدم .. سوسک بیچاره، من همینجا ازت معذرت میخوام. البته بهش قول دادم اگه یکی از هم نوع هاش رو دیدم از اونم معذرت بخوام و بذارم آزاد واسه خودش بگرده و دیگه کاری به کار سوسک ها نداشته باشم ! شاید ظهر رفتم تو باغچه خاکش کردم.

یاده جونیور افتادم یه خرچنگ خشک شده که لب ساحل یافتمش و اوردم خونه و کنار خودم نگهش داشتم، باهاش حرف میزدم و اونم جوابمو میداد، اما بعد از چند روز گول خواهرمو خوردم، گفت " واای مریم ببین چقدر کثیفه بیار بشورمش واست " منم بچه بودم هیچی حالیم نبود گفتم " باشه بشورش " خلاصه شستش منم گذاشتمش زیر آفتاب خشک شه، روزه بعد اومدم که ببرمش دیدم دستش پاهاش جدا شدن از هم، اون لحظه انقدر گریه کردم، اصلاً کسی نمیتونه منو درک کنه، بعد بردمش خاکش کردم تو باغچه ! هنوز که هنوزه بعضی اوقات با یادش بغض میکنم :( هرجا که هستی جونیور بدون خیلی دوستت دارم. روحت شاد.

پ. ن: یه درصد فکر کنید من دیوونم که با حیوونا حرف میزنم، یبار با یه مورچه حرف بزن میفهمی چی میگم، هر حیوونی باشه فرقی نمیکنه اما من فقط با مورچه و پشه، مارمولک، سوسک و ماهی و موش، خرگوش و چندتا کوچولوی دیگه حرف زدم ! البته درحضور بقیه نه چون همه فکر میکنن دیوونه ای !

یاده یه چیز خاطره جالب افتادم.، یبار توی خونمون کلی مورچه جمع شده بودن توی اتاقم ! منم که یه خورده از مورچه میترسم ( واسه همین میگم فقط مورچه میکشم ) تصمیم به قتلشون گرفتم، البته اونموقع بخاطر ترسم نبود بخاطر این بود که داشتم کتاب میخوندم رو اعصابم بودن و تمرکزم رو بهم میریختن یهو یادم افتاد یجا خوندم اگه مورچه هارو دیدید یجا جمع شدن بجای اینکه بکشیدشون یا زجرشون بدین ازشون درخواست کنید برن یجای دیگه، البته یادمه یه داستان بود اینم که خوندم اما فقط این جملشو یادمه ! خب منم گفتم حالا بهشون بگم شاید برن، خلاصه رفتم کنارشون درخواست کردم مورچه های عزیز لطفاً مزاحم درس خوندن من نشید و برید وگرنه میکشمتون. بعد رفتم یه ساعت بعد که اومدم دوباره درس بخونم دیدم هیچ مورچه ای نیست ^_^ یعنی واقعاً کار کرد، اگه یه پشه بود اصلاً نمیرفت و تا لحظه آخر میموند. و این روزهاهم هر مورچه ای رو میبینم ازش درخواست میکنم از کنار من دور شه و اگه دور نشد میکشمش ( خدارو شکر بیشترشون دور میشن ) ! و اینکه فکر نکنم هیچ مورچه ای به با ادبی اون مورچه های اتاقم بشن :) هرجا هستین مورچه های اتاقم امیدوارم بتونین کلی غذا جمع کنین.

پ. ن: درمورد پشه ها هم باید بگم تجربه دارم، همیشه وقتی یه پشه گریبان گیرم میشه و اینکه همه میدونیم یه پشه چقدر کنه س هرچقدرم ازش بخوای ازت دور نمیشه و بیشتر هم میچسبه بهت !