178- افسوس..
نمیدونم چرا یهو اومدم اینجا، چطوری گذرم به اینا افتاد، فقط میدونم باید بگم بنویسم، باید خالی شه، قلبم در حال انفجارست، شنیدین میگن قلبش اندازه گنجیشکه ؟ قلب ِمن اندازه مورچه س، ولی مثل یه فیل ریختم روش، مثل لباس کشی ای که از کشی بودن میگذره و میشه شلوار کُردی ! متأسفم که قلب منی، متأسفم که نمیتونم خالیت کنم، متأسفم که فقط میام اینجا تایپ میکنم برای خودم، متأسفم که من اینم، متأسفم که نمیتونم کاری بکنم، متأسفم که حتی نمیتونم گریه بکنم، فقط لبخند میزنم و میگم میگذره، آره همه اینا میگذره، اینا چیزای عادی ایه که واسه همه اتفاق میوفته، میگذره، میگذره، میگذره، بعضی اوقات خودم رو انقدر با همه چی وقف میدم که دیگه عادت میکنم، مثل خندیدن هایی که خودم باورم شده واقعیه، بذار باورم باشه، بذار خودم رو بزنم به احمق، بذار بگم من یه احمقم، بذار احمق باشم، میخوام بچه 2 ساله باشه، نبینم کارای دیگران رو، همه برام خوب باشن، همه رو دوست باشم، آره میخوام همین باشم. من هنوز بچه ام، همون که میرفت مهدکودک، و بزرگترین آرزوش رفتن به کلاس اول دبستان بود. الان بزرگترین آرزوم اینه دانشگاه دولتی قبول شم، آره اینه که بهم امید میده، حتی اگه امید پوچ باشه، اما من منتظر همینـم ؟ بذار دلخوش باشم، میذارم دلخوش باشم. خدایا، من خیلی هارو دارم اما فقط تورو دارم خدا، کمک کن؛ کمکم کن، که همشون یه روزی افسوس بخورن. کمکم کن بتونم نه مثل بقیه باشم مثل خودم باشم !
+ نوشته شده در پنجشنبه ۱۳۹۴/۱۲/۱۳ ساعت 0:17 توسط مارس
|