237
عاقا ديشب، ديشب حاله خودمم بد شد، از وقتي خوابيدم هي بيدار ميشدم نفسم تنگ ميشد ٨١٣٧ بار بيدار شدم، ساعته ٤ ديه خيلي حالم بد شد همه ام خواب بودن، پاشدم رفتم دشويي، دشويي حياط، نميدونم چيشد كه افتادم وسط حياط و به طرز فجيعي بالا اوردم، كل معدم، حس مرگ داشتم، خيلي حسه بدي بود، حالا بزور و لنگا لنگ پاشدم خودمو برسونم دشويي دوباره تو حوضمون كلي بالا اوردم، همونجا تو شلوارمم شاشيدم :| حالا نميدونم برم تو خونه يا برم دسشويي، رفتم دسشويي ديگه شلوارمو عوض كردم لنگ لنگ رفتم تو خونه مامانمو خواهرمو بيدار كردم گفتم بالا اوردم اونم تو حياط، عاقا فك كنين ساعته ٤ هرچي آب ميكشيدم رو استفراغا پاك نميشد ديه ول كن شدم،ديگه بعدش با حاله بدم به زور خوابيدم، الانم فكر كنم تب دارم، ختي ناهارم نخوردم، به زور درساي فردارو خوندم، از شانسع من فردا تا ساعته ٢ ايم و همه ي درسا سواله ( فلسفه، رياضي، عربي،جغرافيا) فقط منطق سوال نيست! اميدوارم فردا صبح ك پاميشم خوب شم.
كله اعضاي خانواده امروز مريض شدن، نميدونم چه حكمتيه اونم اين روزا، ملت ميرن هيئت مام نشستيم تو خونه و گرفتار مريضي☹️، بهرحال بازم خداروشكر ك اميرعباس سالمه، همينم واسم زياديه
ديروز به مريم گفتم با نازنين بياين اينجا، ولي نيومد، خيلي ناراحتم كرد با اينكارش، منو بگو از غرورم زدم و كلي التماس كردم بهش، چقدر آدما زود عوض ميشن، من چرا انقدر احمقم خدايي؟ ديروز به تارا پي ام دادم اما جواب نداد :)) به سما پي ام دادم و كلي پيشم دردودل كرد اما وقتي حاله من بد بود يه پي ام هم نداد، اينم كسي كه ميگفت هميشه باهامه! نميدونم چي بگم، فقط ميدونم كه به درك، اصلاً مهم نيست، لابد لايقه خوبياي من نيستن. والا، مهم خودمم اصلاً، فقط خودم و خدام
+ نوشته شده در جمعه ۱۳۹۵/۰۷/۱۶ ساعت 20:17 توسط مارس
|