امروز ميتونم بگم روزه خوبي بود، ساعت ِ٦ مامان بزرگم بيدارم كرد و گف پاشو برو مدرسه، خلاصه نماز خوندم و آماده شدم يكم هم ديني خوندم و رفتم مدرسه. انقدر كه هوا سرد بود وقتي وايساده بودم براي تاكسي نزديك بود يخ بزنم، همش دعا ميكردم زودتر تاكسي گيرم بياد يعني همونجا تبديل به يك قطعه يخ ميشدم صددرصد، رسيديم مدرسه و زنگ ِاول ديني داشتيم امتحان دو درس، انقدر كه خونده بودم داشت حالم بهم ميخورد از اين دو درس، آخرشم خانومه حيدري نيومد و امتحان گرفته نشد زنگه بعدش هم ما عربي داشتيم و سوال بود، از من كه نپرسيد، بعدشم ادبيات داشتيم و بايد شعر حفظ ميكرديم، منم حفظ بودم اما نپرسيد اينم، گفت تو امتحان ميارم،
مردان ِخدا پرده ي پندار دريدند
يعني همه جا غير ِ خدا هيچ نديدند
هر دست كه دادند همان دست گرفتند
هر نكته كه گفتند همان نكته شنيدند ..
زنگ ِبعدش هم يعني ساعت ١ تا ٢ ورزش داشتيم، بهترين زنگه امروز، لباسامون رو عوض كرديم و رفتيم تو حياط و شروع كرديم به وسطي بازي كردن، خيلي خوب بود. هوا هم زياد سرد نبود و فقط كمي باد بود، لعنت نتونستم بدمينتون بازي كنم، بعدش كه كلي بازي كرديم دوباره دبير گفت بايد بسكتبال بازي كنين، منكه نرفتم تو تيم، فقط دوستام بازي كردن، بسكتبال دوست ندارم، بعدش با سيما با همون شلواراي ورزشي اومديم خونه :)) خيلي مضحك بود، يه اتفاقه خيلي جالب و متحير كننده امروز افتاد تو مدرسه، وقتي كه نشسته بوديم تو حياط و منتظر بوديم كه دبيره ورزش بياد وقتي اومد من و شايسته داشتيم قدم ميزديم تو حياط و حرف ميزديم، دبير هم اومده بود و دقيقاً دو دره مدرسه باز بود و روبه روي در داشت با تلفن حرف ميزد يهو يه موتور كه دوتا پسر سوارش بودن اومدن داخل و دوره خانوم چرخ زدن، خيلي باحال بود! اون لحظه قيافه دبيرمون خيلي جالب بود، از اونور زهرا سريع بلند شد و پلاكشون رو سريع براي خانوم با صداي بلند خوند، يعني زهرا تا يه ساعت داشت با شايسته اون صحنه رو براي همه بچه ها تداعي ميكرد، از اونجايي كه همه تو حياط نبودن، ولي واقعاً فازه اون پسرارو نميفهمم!؟ عجب
خلاصه روزه خوبي بود، الان هم جغرافيا و جامعه رو خونده و نشستم با گوشي كار ميكنم..