تازه درس خوندم و اصلاً ديگه حوصله درس خوندن رو ندارم، من يه جورايي طلسم شدم به اينكه از ساعته ٨ به بعد نميتونم درس بخونم، بجز امتحان هاي حياتي ترم. اميدوارم فردا روزه خوبي باشه، خاطره هاي زيادي هستن كه دلم ميخواد بنويسمشون اما انقدر زيادن كه نميشه نوشت، همه اش هم مربوط به مدرسه است، چند روز پيش سره كلاس تاريخ داشتم جامعه ميخوندم و كلاً تو بحرش بود كه يهو دبير ِتاريخ پاشد كه تو كله كلاس چرخ بزنه منم ميخواستم سريع جامعه رو بذارم زيره ميز اما افتاد پايين ِپام، يعني زيره نيمكت، بزرگترين سوتي ِعمرمون بود، كفشمو گذاشته بودم روش كه نبينه اما مگه كوره؟ آخرشم بهرام با پاش بردش زيره نيمكته خودشون، و دوباره شايسته پرتش كرد پشتمون يعني زيره نيمكت ِهما اينا، اصلاً يه وضعي بود :)) ضايع شدم، انگار مسابقات ِفوتبال بود و توپمون هم كتابه جامعه من، ١٠٠درصد داور هم عوض نژاد دبير ِتاريخمون بود!
راستي يكي از دختراي كلاسمون ازدواج كرد، دربندي، نمره اوله كلاسمون، توي ِاين ٢ سال، خيلي برام شوكه كننده بود كه همچين دختره درسخوني به اين زودي ازدواج كنه، ولي خب ربطي نداره نه؟ اميدوارم خوشبخت شه 💙
كارنامه گرفتيم، از نمره ام نميگم اما راضي ام، روزش خيلي استرس داشتم و به مامانم گفته بودم بياد كارنامه ام رو حتماً بگيره وقتي تو راه ِخونه بودم كله راه رو داشتم تمرين ميكردم چطوري نقش بازي كنم اگه مامانم خواست دعوام كنه، اما وقتي رفتم خونه مامانم دعوام نكرد چون از نمره ام راضي بود، منم خرذوق شده بودم :))) اين خلاصه اش بود. هاها
من برم ديگه كم كم بخوابم. دوستام بهم ميگن مرغ ولي چه ميشه كرد، خوابيدن رو دوست دارم.