فردا عيد شروع ميشه و من بايد حسه خاصي داشته باشم؟ نه متاسفانه يا خوشبختانه ندارم، يه روز مثله بقيه روزا كه از عمرم ميگذره، البته يه سال ميگذره، يه سال بزرگتر ميشم و بالغ تر، من از نظر قانوني ١٨ سالم ميشه.. ورود به ١٨ سالگي؟ ورود به ساله جديد؟ ورود به شروعي جديد؟ يا شايد هم ادامه ي زندگي داغون ِقبلي! خوب يا بد؟ همه ي اينا به بستگي به خودم داره، ميخوام اولين قدم رو بردارم و اونم اينكه ديگه واسه چيزي ناراحت نشم و خودم رو قوي كنم و تا لحظه آخر دست از تلاش كردن برندارم هركي سره راهم هست رو بذارم كنار، براي يه قدمه اول زيادي بزرگه ولي من همين الانش آماده ام واسش، خيلي وقته دارم تمرين ميكنم، من شايد بتونم بقيه رو نااميد كنم ولي خودم رو نه، شايد بتونم خودم رو نااميد كنم ولي مامانم رو نه، بخاطر ِاونم شده تمامه مشكلات رو تحمل ميكنم و بهترين زندگي رو ميسازم، يه روزي درحاليكه روي صندلي نشستم و اينارو ميخونم و لبخند ميزنم، بايد ببينيم اون روز توي چه موقعيتي ام، بستگي به خودم داره، ميدونين توي زندگي آدم هر اتفاق خوب و بدي رو اگه ازش به راحتي بگذري خيلي بيهوده است، يعني چطوري بنويسم، خيلي خسته كننده نيست؟ همه ي آدم ها خاطرات خوب و بد دارن اما مهم اينه چطوري ازشون بگذري، وقتي اونارو مثله يك تجربه بدوني و ازشون درس بگيري، بينگو زدي به هدف تو برنده اي، و من ميخوام برنده باشم، مهم نيست امروز بهم سخت ميگذره اما اين يه تجربه است يه خاطره بد و دردناك كه باعث ميشه من تلاش كنم اونو تغييرش بدم، مگه به من بستگي نداره؟ چرا داره به خوده من و نه هيچكس ِديگه. من ميتونم با تمومه بد بودنش ازش استفاده كنم، اگه چيزاي بد بي فايده بودن پس چرا خدا اونارو آفريده؟ مطمئنم بي دليل نيست، مگه خدا حكيم و عادل و دانا نيست؟ من مطمئنم كه ميتونم من به خودم ايمان دارم حتي اگه راهه غلط رو انتخاب كنم بازم مطمئنم بين راه ميفهمم و مسيرم رو عوض ميكنم چون من به خودم ايمان دارم و خدا با منه.
چه حرف هاي مثبت و اميدوار كننده اي، ميدونين اينا چطوري اومدن تو مغزم؟ وقتي داشتم به اتفاق هاي بد ِزندگيم فكر ميكردم، اتفاق هاي بد باعث ميشن من درس بگيرم و هرلحظه من رو اميدوارتر ميكنن، چون ميخوام راهي پيدا كنم كه اونارو نابود كنم و اين فكرها ميان توي مغزم و بعد كم كم اونارو انجام ميدم و من مطمئنم كه ميتونم.