401
صبح قرار بود ساعت ٦ پاشم هم نماز بخونم و هم درس بخونم اما هرچقدر آلارم گوشيم جيغ و داد كرد بيدار نشدم كه نشدم تا ساعت ١٠ گرفتم خوابيدم پاشدم به زور صبحونه خوردم و بعد يكم درس خوندم اما هركاري كردم ديگه نتونستم ادامه بدم، رفتم پاي گوشي و شروع كردم به خوندنه فن فيك افتر كه ديروز از توي يه وبلاگ پيداش كردم، خيلي قشنگ بود، بعدم ناهار خوردم و تصميم گرفتم باز درس بخونم اما بازم دو سه صفحه بيشتر نتونستم بخونم و تصميم گرفتم بخوابم چون داشتم رسماً چشمام داشت بسته ميشد، خوابيدم تا ساعت ٦، قرار بود ٤ پاشم اما پاشدم و دوباره خوابيدم وقتي پاشدم شروع كردم به درس خوندن تا ساعت ٨ كه نماز خوندم و باز تا ساعت ٩ درس خوندم، بعد كه فصل ٣ رو تموم كردم باز رو برگه هاي امتحاني خوندم تا الان كه درخدمت ِوبلاگه عزيزم هستم. اين هم از امروزه من.
ديشب حالم خيلي بد بود و هرچقدر آهنگ غمگين ميذاشتم گريه ام نميگرفت، حتي آهنگ هاي ايراني خيلي دپ، به زور خودم رو كشتم دو قطره اشك ريختم كه اونم تمساح بود! چم شده واقعاً؟ جديداً هركاري ميكنم گريه ام نميگيره. خيلي بده اين خيلي بَد، گريه يكي از چيزايي بود كه هميشه آرومم ميكرد.
بهش فكر ميكنم چرا من نميتونم به كسايي كه دوستشون دارم كمك كنم! مگه دعا كردن بعد از نماز براشون ميشه كمك؟ كاش ميتونستم ازشون محافظت كنم تا عذاب نبينن، وقتي ميبينم انقدر حالشون بده، انقدر مشكل دارن من بيشتر از اون ها ناراحت ميشم، كاش ميتونستم كاري كنم مشكلاشون به اندازه ي يه نقطه شه. فقط از خدا ميخوام كه كمكشون كنه.
داره رعد و برق ميزنه، فكر كنم قراره بارون بياد، بارون و بوي رطوبت ُ دوست دارم ...
شايد كمي انيمه ببينم و بخوابم. گشنمه :/
+ نوشته شده در جمعه ۱۳۹۶/۰۲/۱۵ ساعت 22:8 توسط مارس
|