اين چندروز، يعني از شنبه وقتي كه امتحان تاريخ ادبيات رو دادم و اومدم خونه، دومين امتحانم، گوشيم رو كنار گذاشتم و الانم كه اومدم خونه خواهرم تا اينجا بدون ِسروصدا و مزاحمت درسم رو بخونم، حس ميكنم حالم از هرچي كتابه داره بهم ميخوره، تنها درسي كه توي اين چندروز خوندم تاريخه، واقعاً ٢٦ درس خيلي زياده، هرچقدر ميخونم تموم نميشه، خسته شدم واقعاً از اينجا، دلم ميخواد برم خونه ي خودمون، حس ميكنم توي زندانم، تلوزيون كه همش سريالاي تكراري و مزخرف پخش ميكنه و گوشيمم كه نه شارژ داره نه اينترنت! هيچي، تنها سرگرميم شده درس خوندن، خيلي شكنجه آوره نه؟ واقعاً هست. خواهرم و شوهرش هرشب ميرن بيرون و تا نصف شب بيرونن منم تا اونموقع بيدار ميدونم و يا درس ميخونم يا سريالاي مزخرف تلوزيون رو ميبينم، مجبورم، از تنهايي توي خونه موندن ميترسم.. واقعاً برام عجيبه كه هيچكس بهم زنگ نميزنه، انگار نه انگار وجود دارم، حتي مامانمم بهم زنگ نزده. البته ديشب يكي بهم زنگ زد، شماره ناشناس بود و نميخواستم جواب بدم اما فكر كردم شايد خواهرم باشه. جواب دادم و اون شخص پشت تلفن گفت "ببخشيد شما مريم هستين؟" منم كه كلاً انگار تو باغ نيستم گفتم "مريم ديگه كيه؟" حالا اون بنده خدا يه ساعت توضيح داده بعد من فهميدم "اع خودمم آره مريمم"، جايزه ي اسكار خنگ ترين فرد دنيارو ميتونن بدن به من، بعدش فهميدم يكي از همكلاسي هامه و ازم پرسيد كه كلاس منطق فردا ساعت چنده؟ منم هاج و واج كه مگه اصلاً كلاس داشتيم؟ اگه داشتيم چرا شايسته بهم نگفته؟ گفتم من از چيزي خبر ندارم واقعاً، اصلاً خونه نيستم، حالا گفت اكي، بعد باز دوباره ميپرسه امروزم كلاس رياضي داشتيم؟ گفتم بابا من ميگم از هيچي خبر ندارم، بعدم شماره ي شايسته رو واسش فرستادم كه به اون زنگ بزنه. كه گوشيشم خاموشه، يعني ديشب بهش زنگ زدم ديدم واقعاً خاموشه، فكر نميكردم واسه درس خوندن خاموش كنه اما كرد.
ولي واقعاً ناراحتم كه حتي يك نفرم بهم يه پيام نداده، بازم دمه ايرانسل خودمون گرم...
حتي ساراهم؟ من از اون بيشتر از مامانم انتظار داشتم، واقعاً تو اين مواقع ِسخت و طاقت فرسا آدم ميفهمه با كيا دوسته، به شايسته ام گفته بودم بهم زنگ بزنه اونم هيچي! چه دوستاي بامرام و خوبي دارم به به، اگه اسكار خنگ ترين فرد رو دادن به من اسكار بامعرفت ترين دوستارو بهم ميتونن به دوستام بدن.
اينجا هرجا ميريم كلاً ستاده، فكر كنم كله شهر عضو انتخابات ِشورا شده باشن، ١٨٠ نفر ميباشند :))) واقعاً دركشون نميكنم.
خواهرم اينا رفتن بيرون، خواهرم كلي اصرار ورزيد كه باهاشون برم اما نرفتم، ترجيح ميدم تاريخ بخونم اما نرم مخصوصاً تو اين گرمايي كه يه قدم برداري لباست و تنت يكي ميشن به وسيله عرق!
دلم ميخواد برم شارژ بخرم اما حوصله ندارم برم بيرون..

بعداً اضافه شد: چه حلال زاده ان، مامانم بهم زنگ زد، بعدشم شايسته زنگ زد كلي حرف زديم، گفت گوشيم رو خاموش نكردم فقط زدم رو حالت پرواز، من رو بگو فكر ميكردم خانوم داره درس ميخونه!

ديشب رفتيم ستادِ روحاني، انقدر شلوغ بود كه يه لحظه حس كردم راهپيمايي اي چيزيه، من رو به زور كشوندن وگرنه نميرفتم. از خودم راضي ام كه زياد از سياست خوشم نمياد، البته از وقتي با شايسته دوست تر شدم يكم علاقمند شدم، جديداً همش اصرار ميكنه بهم بيا اصلاح طلب شو، بيخيال.
شارژم خريدم، الان با بسته ايم كه ١٩مگابايت ازش باقي خونده.
تاريخ رو تموم كردم خداروشكر، الان ميخوام رياضي بخونم، بعدشم ديني و ...

 

پ.ن: اینا ماله قبلنه٬ با گوشی نمیتونستم بذارم!