امروز روزه خيلي به توانه هزار ِخوبي بود با وجود تمام مانع هايي كه وجود داشت بازم نتونست جلوي خوشحاليم رو بگيره، جلوي ذوقم، شاديم، حتي الانم نيشم باز ميشه هِي، نميدونم دليلش رو بگم فكر نكنم كسي بفهمه، شايدم واسه همه مسخره باشه، اما دلم نيومد اين امروز رو ثبت نكنم.
ديشب قرار بود زود بخوابم كه صبح زود بلند شم درس بخونم اما از اونجايي كه اصلاً خوابم نميبرد نشستم درس خوندم يكم بعدش ديدم نه نميتونم، گوشيم رو برداشتم و ... ديدم ساعت ِ٤ شده، خوابيدم ديگه، ساعت ٨ صبح بلند شدم، با آلارم عزيزه گوشي، يعني دقيقاً ٥ ساعت خوابيدم، حتي ظهرش هم نخوابيده بودم، با چشماي بسته ديني ميخوندم، بعد انقدر دلدرد داشتم كه حتي نتونستم ناهارم رو درست بخورم، كلاً امروز با دلدرد و بدشانسي گذشت اما من خيلي خوشحالـــم م م م م م م م م م م م م م، دوست دارم برم بالاي يه صخره داد بزنم جيغ بكشم خلاصه يك جوري خودم رو تخليه كنم. ميدونم فردا روزه گنده خواهد بود، امتحان ِديني، شروع امتحاناته نهايي، مني كه فقط يه دور كردم، هنوز راه نهايي رو نخوندم، فردا صبح بايد زود پاشم بشينم خر بزنم، الان خيلي خسته ام اما دلم نميخواد بخوابم كه امروز تموم شه. امروز خيلي بود بودي، ناياب بودي اصلاً!
حوزه ي امتحانات يه مدرسه ديگه است، حسِ غريبي خاصي بهم دست داده. ببينيم چي ميشه.

اومدم وبلاگ پست بذارم كه چشمم خورد به اين كامنت، از همه نظر نابودم كرد :)) فكر كنم تأثيرات اينكه با شايسته يه مدت داريم رو BDSMها تحقيق ميكنيم. /كليك