يك حس گهي دارم. دوست دارم كه تا صبح بيدار بمونم و فكر كنم چون اين حس گه نه با كتاب خوندن نه رمان خوندن و سريال و نه درس خوندن رفع ميشه، شايد با اين ها حتي بدتر هم بشه. نميدونم بايد چيكار كنم. بعضي اوقات هست كه كنترل از دست ما خارج ميشه و فكر ميكنم من الان در اون وضعيتي هستم كه كنترلي روي احساساتم ندارم. چراغ اتاقم خاموش و توي تاريكي محض نشستم، حس خوبي داره، به جز صفحه ي گوشي هيچي رو نميبينم. من تاريكي رو دوست دارم. 

دارم تين ولف ميبينم، چقدر شخصيت استايلز شبيه منه. شخصيت اسكات؟ نميدونم. ترجيحاً اگه يه دوست داشته باشم كه قراره گرگينه بشه و منم بهش كمك كنم ميخوام اون آيدا باشه چون كه اون همه چي رو بهم ميگه. البته بقيه دوستام هم ميگن اما اين بيشتر به اون ميخوره. حالا بيخيال! همچين اتفاقي كه هرگز نميوفته، چون نه گرگينه وجود داره نه خون آشام و ...