در راستای پست قبل که گفته بودم من دیوونه نیستم، باید بگم هستم، چون الان یک موش آب کشیده ام. بذارید از اول بگم، وقتی هرکاری کردم و خوابم نبرد تصمیم گرفتم قید خواب رو بزنم، در همون حین رفتم نماز خوندم و ننه ام که الان چند روز خونه ماست و هرروز من رو برای نماز بیدار میکنه رو غافلگیر کردم وقتی نماز خوندم باز هم ساعت سر لج افتاد باهام و رفتم تو حیاط کمی ورزش کنم اما بازهم ساعت تکون نخورد و من انقدر تو جام گشت زدم که کل وسیله های اتاقم صداشون در اومد. البته من هنوز مطمئن نیستم که اجنه نباشن! حالا جالب اینجا بود که من خوابم نمیومد و همه هم سعی داشتن منی که خواب نیستم رو بیدار کنن، یعنی فقط بچه ۳ ساله همسایه امون نمیدونست من فردا امتحان جامعه شناسی دارم که مستمر هم هست، ساعت نزدیکای هفت بود که داداشم اومد گفت میخوای با من بیای؟ منم میخواستم ساعت هشت برم مدرسه اما دیگه آماده شدم و برادر مارو رسوند مدرسه. تو راه مدرسه یه بغض عمیقی گلوم رو گرفته بود، هم استرس هم بغض، نه بخاطر امتحان بخاطر مسائل دیگه که رفتن به مدرسه باعث یادآوری شد. وقتی رسیدم مدرسه با خودم گفتم من چه اسکلیم که الان برداشتم اومدم مدرسه چون من حتی زمانایی که میرفتیم مدرسه همیشه با تاخیر میرفتم اما وقتی دیدم سه تا از همکلاسی هام نشستن و خر میزنن فهمیدم خداروشکر از من اسکل تر هم هست. به معنای واقعی کلمه هیچی نخونده بودم هیچی هم بلد نبودم و فقط به امید یاری خدا و تقلبی رفته بودم. حتی وقتی کتاب رو باز میکردم بالا میوردم. در همین حین سیما هم اومد مدرسه، بیخیال ترین، دستشو نشونم داد که پر تقلبیه و ما رفتیم پشت مدرسه که کمی درس بخونیم دیدم هرچی میخونم مغزم نمیگیره، کف دست رو باز کردم و شروع کردم به نوشتن. از امتحان نگم که رفتم آخرین صندلی نشستم اما نتونستم حتی اندکی کتاب رو باز کنم، فقط تقلبی هایی که تو جامدادی و کف دستم نوشته بودم کارساز بودن، سیما رو هم برد جلو نشوند و من از همین کار سادیسمیش فهمیدم اوضاع چطوریه. خلاصه امتحان رو طوری ریدم که تو عمرم اینهمه نریده بودم، نه یکبار هم آمار رو ریدم، البته یک فرقی که داشتن اونم این که من برای آمار کلی استرس داشتم و ناراحت بودم اما برای این به هیچ کجام نیست، از اونجایی که دو نمره دیگه پیشش دارم و بیخیال. ولی جداً اگه همه اش رو جمع بزنه بیست میشم. بعد از امتحان سیما گفت بریم خونه زهرا که اسباب کشی کردن و نزدیک مدرسه ان، از اونجایی که نیومده بود برای امتحان، رفتیم خونشون و انواع و اقسام کلمات دوستانه رو به خوردش دادیم و با تاکسی برگشتیم خانه، نزدیک های ساعت ده بود و صبحونه ام نخورده بودم رفتم سوپرمارکت و کمی هله هوله خریدم، وقتی رسیدم خونه باز شروع کردم درس خوندن اما مثل اینکه خدا هم نمیخواست من درست درس بخونم رفتم و چتر شدم رو سر مامانم، اول ظرف هارو شستم و بعد کمی در حضور خانواده اجرا کردیم، انقدر حوصله ام سررفته بود که آب خنک همراه با یخی که قرار بود گلوم رو تازه کنه موهام و لباسام رو تازه کرد، البته الان که خیلی گذشته و لباس هام همه خشک شدن میبینم زیاد هم دیوونه نیستم. درسته؟ این که آب یخ رو خودت خالی کنی تو همچین آب و هوای گرمی کاری بس عاقلانه است، اینکه امتحان جامعه شناسی رو تقلبی کنی بس عاقلانه تر. بعد از اینکه دوباره کمی درس خوندم و دیدم ناهار آماده نیست قصد خواب کردم ک ۵ عصر بیدار شدم و ناهار خوردم و درسته، باز هم درس. 

پ.ن: اوایل این پست برمیگرده به وقتی که موش آب کشیده شدم اما بعد به علت عدم دسترسی به موبایل نوشته رو نصفه ول و به استراحت مشغول شدم تا در وقتی مناسب ادامه اون رو بنویسم.

پ.ن۲: اگه میبینید جواب نظرهاتون رو نمیدم یا دیر میدم متاسفم من فعلاً به هیچ جز شبکه های مزخرف جم تی وی و سریال های آبکی ترکی دسترسی ندارم. فردا ان شالله گوشیم رو روشن میکنم، کیبورد گوشی مامانم خیلی مزخرفه.