حس ميكنم دارم از خستگي به چيز ميرم، يعني تو اين دو روز انقدر سگ دو زدم كه اگه الان بخوابم ديگه بيدار نميشم. آخه نميفهمم يك نفر ديگه بچه زاييده من بايد سختي بكشم؟ هي مريم بيا اينجا برو اونجا اين كارو بكن اون كارو بكن. الان هم برگشتيم خونه خودمون اصلاً حوصله ندارم. شارژرمم پيشم نيست و گوشيم شارژ نداره و تمايل زيادي به خوابيدن دارم. ديشب ٣ خوابيدم و ساعت ٧ با صداي مهرسا دخترخاله ام كه داشت براي مامانش گريه ميكرد بيدار شدم. دلم ميخواست اون لحظه سرم رو بكوبم به ديوار. رو پيشوني من نوشته من خوابم بيدارم كنين لامذهبا. خلاصه ظهر رو هم خوابم نبرد انقدر صدام زدن و بعد برگشتيم خونه. يكم ديگه ميخوابم. الان دلم ميخواد دراز بكشم و به بدبختي هام فكر كنم.