يكم حالم بهتره، هرچند هنوز سردرد دارم و الان هم دراز كشيدم چون همش خوابم مياد و واقعاً حتي نميتونم بشينم، ديشب ساعت يك خوابيدم تا يك ظهر و هنوز هم خوابم مياد. نميدونم چم شده. امروز وقتي داشتم روانشناسي ميخوندم ديدم تو يكي از صفحه هاش نوشته بودم "من يه روزي روانشناس ميشم يه روزي" يادم نيست براي كي بود اما ياد اون روز ها افتادم، اگر چه بهتر از امروز نبودن اما بدتر هم نبودن. زمانايي كه واقعاً هدفي داشتم براي زندگي، اميد داشتم، تلاش ميكردم، الان حس ميكنم فقط يك جسد با يك روحم كه تو يك فيلم از قبل ضبط شده داره نقش بازي ميكنه، فيلمنامه رو ميخونم و همونطوري عمل ميكنم. اين مَن نيستم. هرچقدر بزرگ تر ميشي بيشتر با اين دنيا، آدم ها، مشكلات، آشنا ميشي و اين اوضاع رو برات بهتر كه هيچ سخت تر ميكنه. با خودم ميگم كاش كر كاش لال كاش كور بودم. اوضاع فرقي نميكرد درواقع همه چي همونطور بود اما براي من همه چي بهتر بود. تو اين جايي كه من زندگي ميكنم، نفهميدن بهتر از فهميدن ِ، فهميدن وقتي فقط با فهميدن تو تموم بشه هيچ فايده اي نداره، فكر كنم فقط خودم معني اين جمله رو بدونم.  براي كارنامه استرس دارم، براي كنكور استرس دارم، شايد به همه بگم من براي هيچكدوم استرس ندارم اما درواقع اين خودمم كه ميدونم نگرانم، دلايلي هم براش دارم، براي كارنامه بخاطر اينكه نميخوام شهريور باز هم به مدرسه برم. براي كنكور هم بخاطر اينكه نميخوام يك سال ديگه رو الكي صرف درس خوندن كنم. هرچند دلايل كوچيك ديگري هم هستن اما فعلاً اين ها در اولويت هستن. هرچند همه ي اين ها هم ميگذرن و روزي به اين لحظات ميخندم اما مهم الان است، آينده هم به الان بستگي داره. دوست دارم يك انيمه يا سريال ببينم ولي واقعاً حالم از همه چي جز درس خوندن كه اون هم اجباري هست بهم ميخوره. پس اين رو هم ميذاريم كنار و كتاب رو باز ميكنيم و مشغول درس خوندن ميشيم. كاش بتونم اين گوشي لعنتي رو هم كه درحال حاظر داره حالم رو بهم ميزنه رو هم خاموش كنم، بندازمش ته كمد تا وقتي كاملاً حالم خوب شه. هرچند براي فرار از فكر كردن زياد مجبورم خودم رو باهاش سرگرم كنم. افكاري كه حتي وسط غذا خوردن هم به سراغم ميان. من درحال تغزيه كردن از غذاهام و اون ها تغذيه كردن از مغزم و قلبم و روحم. همش من رو گول ميزنن و خودشون رو يك جوري به من ميچسبونن، من رو معتاد خودشون كردن، كاش ميشد ازشون خلاص شم.

ناهار نخوردم، گشنمه، يعني از ديشب كه كمي مرغ خوردم بخاطر سروصداي شكمم ديگه هيچي نخوردم. به عنوان يك نوجوان ١٨ ساله اميدوارم يك روزي نسل تخم مرغ قطع بشه، حتي شده براي يك روز، آخه خسته شدم شدم از بس جمله "تخم مرغ تو يخچال هست" رو از زبون مادرم در جواب سوال "مامان چي بخورم" شنيدم. 

ديشب دو تا خواب ديدم، خواب هايي كه باهم تركيب شده بودن و چرت ترين خواب دنيا رو ساخته بودن، اول خواب ديدم يه خواستگاري دارم به اسم شهاب كه از قضا دوست برادرم هستش و برادر بنده هم تو واقعيت اصلاً دوستي به اسم شهاب نداره، حالا من گفتم نميخوام ايشون رو اما هي خانواده و بردارم اصرار ميكردن كه بيا و قبول كن. بعدش هم نميدونم چرا و به چه دليل سر از جلسه امتحان رياضي دراوردم؟ كلي هم تقلبي كردم اما بازهم نتونستم خودم رو به ١٠ برسونم، واقعاً خواب مزخرفي بود. فكر كنم اين مقدمه اي براي شهريور باشه، خدايا من ميدونم رياضي رو پاس نميشم اما اينهمه مقدمه سازي لازم بود؟