فكر كنم بين گوسفندها و خوابم يك اختلافي پيش اومده باشه، چون امشب تصميم گرفتم برعكس بقيه شب ها زود بخوابم اما هرتعداد گوسفند شماردم چيزي نشد. فكر كنم به كله سحر خوابيدن عادت كردم هرچند كه بايد اين عادت رو از بين ببرم چون اينطوري باعث ميشه كه بيشتر بخوابم و كمتر بخونم. امروز وقتي ظهر بيدار شدم دستم خيلي درد ميكرد به حدي كه نميتونستم تكونش بدم و يكم با تأخير شروع كردم به تاريخ ادبيات و منطق خوندن. تصميم داشتم همين امشب نصف منطق رو دوباره بخونم. قبلاً هم خونده بودمش اما هيچي يادم نبود، ولي درد دستم باعث شد حتي نتونم يك كلمه بخونم، البته يك درسش رو خوندم. الان هم كتاب جلوم بازه و دستم كمتر درد ميكنه و ميخوام تا ساعت ٥ دو درسش رو بخونم. بعد هم فلسفه، از اونجايي كه نصف درس هاي تخصصي رو به امان خدا سپردم بايد اين دو درسي كه سبك تر از تاريخ و جغرافيا و جامعه هستن رو دوره كنم. روان شناسي و اقتصاد كه جاي خود دارد. حالم از كنكور بهم ميخوره و نميدونم چرا دارم راجع به درس حرف ميزنم. شايد چون موضوع ديگه و مهمتري نيست. تو اين دو هفته مطمئنم كه رواني ميشم، خيلي دلم ميخواد كه گريه كنم اما متأسفانه نميتونم. حس ميكنم تبديل شدم به يك افسرده نااميد اما هنوز هم خوشحالم چون فقط دو هفته مونده، هرچند كه تا اومدن نتايج سكته ميزنم و شايد تو بيمارستان نتايج رو چك كنم. براي هزارمين بار، من از كنكور متنفرم. البته ميدونيد بيشتر از كنكور از سركوفت ها متنفرم، از نصيحت ها، نميدونم چرا كسايي كه اين دوره رو گذروندن انقدر سعي در نصيحت كردن ِما دارن. باور كنيد اگه يه روز يه نفر رو ديدم كه مثل من در تاب و تب كنكور و درس هاش باشه فقط بهش ميگم انقدر خودش رو خسته نكنه. لازم نيست خودم رو با اون مقايسه كنم. لازم نيست خودتون رو با ما مقايسه كنيد. هركسي جاي خودشه و باور كنين با نصيحت كردن هاتون بيشتر اعصاب من رو بهم ميزنيد. كسي مثل من درحال حاظر قبول شدن تو كنكور براش مهم ترين چيزه، دلايل خودم رو دارم و تو من نيستي، نميتوني باشي. پس از مقايسه كردن من با خودت دست بردار حتي اگه يه روز توام مثل من استرس اين آزمون لعنتي رو داشتي. نميدونم چطور بايد احساساتم رو بنويسم. حس ميكنم درعين استرس داشتن يك جورايي خنثي ام. دو هفته مونده و من منتظرم كه حتي همسايه امون كه از صبح تا شب تو كوچه قدم ميزنه بياد در ِخونه امون رو بزنه و بپرسه دخترم كنكورت چطور بود؟

 

دوسْت دارم؟ امم.. دوست دارم تو يه مانگا يا داراماي ژاپني باشم هرچند كه واقعي باشه، شخصيت مقابل من يك پسر چشم بادومي خوشگل و قدبلند باشه ترجيحاً يامازاكي هردومون تو يه مدرسه درس بخونيم هرچند از مدرسه متنفرم ولي خب وقتي اون باشه همه جا بهشته، خب بعد اون عاشق ِمن بشه چون من حتي اگه عاشقش بشم نميتونم بهش اعتراف كنم. بعد به من اعتراف كنه اما يكي از دوست هام به اسم وستا هست كه اونم يامازاكي رو دوست داره و من بخاطر وستا درخواستش رو رد ميكنم و ازش ميخوام با دوستم باشه چون من دوستام برام مهمترن و يامازاكي هم چون من رو خيلي دوست داره درخواستم رو قبول ميكنه اما هيچوقت نميتونه من رو فراموش كنه. ده سال ميگذره و تو دانشگاه يه پسره به اسم ليواي يا كانكي يا زِن يا مَكنيو يا كِي يا كنتارو و غيره هرچند كه سه تاشون شخصيت انيمه اي هستن و كِي هم زيادي دخترونه ست و من دوست دارم باهاش دوست معمولي باشم چون از من حتي خوشگلتره و كنتارو هم زيادي بزرگ تره از من و ترجيح ميدم جاي دوستم باشه يا معلمم يا استادم هرچند كي ازش بزرگتره اما خب به هرحال، يكي از اون ها عاشق من ميشه اما من هم چنان عاشق يامازاكي هستم و در تب عشق اون دارم ميسوزم و يامازاكي هم خيلي وقته با وستا بهم زده. من ميرم تو خوابگاه و ميخوام يه سريال دانلود كنم و ببينم اما زلزله ميزنه و من ميميرم و يامازاكي بخاطر من خودش رو ميكشه. خدايا! اين فانتزي ها هميشه تو ذهنم هستن مخصوصاً قبل خواب و موقع درس خوندن، ربطي هم به اين نداره كه من كلاً شب ها دگرگون ميشم و موقع درس خوندنم به همه چيـز فكر ميكنم. البته نميذارم هيچكس ازشون خبر دار بشه بجز دو سه نفر از دوستام كه ديگه ما ديگه در نگاه هم چيزي به اسم آبرو نداريم. دوست داشتم يكبارم اينجا بنويسم، البته ممكنه از اين به بعد ادامه داشته باشه. مهم نيست كه من ١٨ سالمه و چند ماه ديگه ممكنه برم دانشگاه و حتي ١٩ ساله ميشم اما خب، من فكر كنم حتي اگه ٣٠ سالم بشه هيچوقت دست از فانتزي هام برندارم چون واقعاً شيرين هستن. اصلاً من نميخوام هيچوقت بزرگ شم بيخيال. خيلي خيلي وقت پيش يك دوستي داشتم كه بزرگتر از من بود وقتي من رو ميديد كه انقدر خودم رو براي اين كره هاي چشم بادومي ميكشم بهم گفت منم وقتي همسن تو بودم اينطوري بودم بعد يه مدت بيخيال شدم مطمئنم توام بيخيال ميشي به زودي، دلم ميخواد الان ببينمش و بهش بگم سريع باش حرفت رو پس بگير. وقتي به يك چيزي علاقه داشته باشم به ندرت بيخيال اون ميشم مخصوصاً با اين زندگي كسل كننده اي كه من دارم اگه اين سرگرمي هاي كوچيك نبودن رو به موت ميرفتم. هرچند كه سرگرمي نيستن و من به شخصه ميخوام برم ژاپن و كره و بالاخره ليست بلند بالاي ايده عال هام رو از نزديك ببينم، اينم جزيي از فانتزي هامه.

نميدونم چرا هروقت كه ميخوام درس بخونم مهمون ها شروع به اومدن و بچه ها شروع به صدا دادن ميكنن، واقعاً خسته شدم، اين مشكل يك روز و دو روز نيست مشكل هميشه ي منه كه هميشه با مامانم راجع بهش بحث ميكنيم. اون هم ميگه برو كتابخونه اما من واقعاً نميتونم اون محيط رو تحمل كنم. هربار كه رفتم بيشتر از درس خوندن چرت زدم. چرا واقعاً شعور ندارن؟ حداقل اين دو هفته رو يكم آزاد بذارين من رو، كه دليلي براي سركوفت هاتون بمونه. اگه امسال قبول نشدم مطمئناً سر به بيابون ميذارم و اونجا شروع به درس خوندن ميكنم چون حتي بيابون هم از خونه ي ما آرامش بيشتري داره.