سر‌کلاس بغضم گرفت و حس تنهایی، حس تنهایی دارم. کلی آدم دورمن اما حس می کنم تنها ترینم. دلم برای شایسته تنگ شده خیلی زیاد، دلم می خواد بغلش کنم، نه بغل نه دلم می خواد کنارم باشه. الان کلاس دارم و اصلاً حوصله هیچ چیز رو ندارم چون تا ۶ دانشگاهم و بعدش کلاس زبان و الان کاملاً خنثی هستم و دلم یک عدد شایسته می خواد. فقط شایسته می خوام. نه هیچ چیز دیگه ای.