اون روز به مامانم گفتم مامان می خوام برم کلاس نویسندگی و شوکه برانگیز بود که گفت برو چون من اون حرف رو کاملاً یهویی و بدون فکر زدم و منتظر بودم اون باهام مخالفت کنه و منم دعوام شه باهاش و بعد برم تو اتاق و در رو بهم بکوبم و شام نخورم اما هیچ چیز اون طور که فکر می کنیم نیست حداقل برای من. وقتی اون حرف رو بهش زدم صرفاً بخاطر این بود که واکنشش رو ببینم ولی الان که بهش فکر می کنم چیز بدی نیست، نویسندگی. یعنی اینطوری نیست که من الان کلی ایده تو ذهنم باشه و فقط منتظر یه قلم و دفتر باشم نه، تو غیر منطقی ترین شرایط یه چیزهایی به ذهنم می رسه که وقتی شروع به نوشتنشون میکنم و بقیه میخوننش میگن واو عالیه و خب من فکر می کنم اگه نتونم حرف بزنم چرا نتونم بنویسم؟ راستش از خیلی وقت پیش ها چند نفری تو بلاگفا بهم گفتن خوب می نویسی اما خاطره نویسی رو که همه توش خوبن، یعنی تا جایی که می دونم باید باشن چون چیزی نیست که توش نیازی به استعداد داشته باشی. من تا همین پارسال اصلاً چیزی به اسم نوشتن به ذهنم خطور نمی کرد و واسه دوستام به سرگرمی یچیزهایی می نوشتم تا بخندیم یا ناراحت شیم و خب چند نفرشون بهم گفتن قلمت خوبه، تو طنز نوشتن خیلی خوبی، تو اینطوری و اونطوری نوشتن و بلا بلا بلا خوبی، منم خب خر ذوق می شدم. بعد ها سعی کردم بنویسم اما مغزم میگفت اخطار اخطار ما بیشتر از این نمی تونیم، یجوری بود که نمی تونستم برم جلو، نه ایده ای بود نه چیزی، تا اینکه فهمیدم برای نوشتن نیازی به تلاش نیست، چیزی که باید به ذهنت بیاد با تلاش کردن نمیاد، فقط کافیه یه گوشه بشینی، هیچ کار خاصی نکنی، حتی ممکنه تو ماشین باشی، ممکنه سر کلاس باشی، با دوستت در حال حرف زدن باشی، اون ها هر موقع بخوان میان و تو باید سریع اونارو یجا بنویسی، محیا و الناز اولین کسایی بودن که منو به نوشتن تشویق کردن، فکر کنم گفته بودم الناز واسم یه دفترچه خرید برای تولدم تت شعرامو توش بنویسم نه؟ ولی خب چیز زیادی هم توش ننوشتم، دلم می خواد واسه تولدش بهش بدم اونو اما می دونم پر نمی شه چون ذهنم اونقدر یاری نمی کنه و یجورایی من انقدر تنبلم که اهل یادداشت کردن نیستم. الان که میگذره از اون وقت ها، تقریباً می دونم می خوام چیکار کنم، اینطوری نیست که چون بقیه بهم گفتن تو قلمت خوبه می خوام بنویسم، بخاطر اینکه من تا ننویسم نمی تونم خالی شم، از احساساتم، از چیزهایی که می بینم، من هیچوقت تو حرف زدن مستقیم خوب‌ نبودم پس غیر مستقیم حرف زدن بهتر نیست برام؟ البته هنوز کارهای زیادی هستن که دوست دارم انجام بدن و کتاب نوشتن فقط جزیی از اوناست و همشون نیست ولی الان، فکر می کنم که من واقعاً چیزی که می خوام رو پیدا کردم، از همون موقع که رمان ها و فن فیک های چرت و پرت می نوشتم. کتاب خودم رو نوشتن چیزیه که می خوام واقعاً امتحانش کنم، صرفاً نویسندگی و نویسنده بودن هم نیست. نمی دونم حتی اگه یه روزی یه کتاب یا رمان یا هرچیزی بتونم بنویسم بازم بشه بهم گفت نویسنده، کلمه واقعاً مقدسیه و هرکسی نمی تونه اون رو بگیره حتی کسایی که کتاب هایی رو نوشتن و خب منم. شاید هیچوقت یه کتاب ننویسم ولی خوشحالم که الان می دونم چی میخوام، تو چی خوبم، شاید هیچوقت نتونم بهش برسم ولی بازم خوشحالم. بعضی از آدم ها حتی نمی دونن تو چی خوبن و من پیشرفت خوبی داشتم نه؟ شاید تو ۲۰ سالگی باز هدفم تغییر کنه ولی الان وضع همینه.

اومدیم شیراز و تا چند روز اینجاییم، قراره دوتا از مهم ترین آدم های زندگیم رو ببینم و بخاطرش خیلی خوشحالم.