و ما که گریه نکردیم، گریه؟! نه! کردیم...
به ما چه مرد نباید که... ما که نامردیم!

اگر که پنجره را سمت عشق می بستند
بدون شعر... و گریه چه کار می کردیم؟!

زنی به خاک نشست و به چشممان زل زد
و ما که سایه ی خود را به جا نیاوردیم

و قد کشید درون سکوتمان خورشید
و بر جنازه ی یک عشق، سایه گستردیم

شما که درد کشیدید، درد را دیدید
به حال ما نرسیدید، ما خود ِ دردیم!

خلاصه ی همه ی زندگی ما اشک است
بیا دوباره به آغاز شعر برگردیم

سید مهدی موسوی