547
هیچکس نمیتونه مثل ما تولد یهویی بگیره. امروز محن بهم مسیج داد که مریم من قراره برم خونه شای اینا و بیا سوپرایزش کنیم. من اولش گفتم باشه ولی بعد دیدم نمیشه چون فردا هم قراره برم خونه شون و دو روز رو تولد بگیریم؟ وات د فاک؟ و به محن گفتم من نمیتونم بیام چون هنوز کادوش رو آماده نکردم، راستش آماده ش نکردم هنوز. ولی بعد شای زنگ زد بهم گفت محدثه میخواد بیاد اینجا دور هم باشیم توام پاشو بیا، من فکر کردم محن قضیه سوپرایز رو لو داده ولی مثل اینکه فقط خبر داشت ما قراره بریم خونه شون. رفتیم کیک خریدیم، کاملاً یهویی و بدون هیچ برنامه ریزی، قشنگ سوپرایز شد، من تا تونستم رو سرشون برف شادی رو خالی کردم و میخندیدم، یعنی انقدر که امشب خندیدم. البته کل کیک رو با برف شادی کثیف کردیم و قابل خوردن نبود که ولی ما خوردیمش. در کل خوش گذشت، با این حساب من این هفته سه تا تولد میرم، امروز که شای رو سوپرایز کردیم و فردا هم که خودش تولد میگیره، جمعه هم قراره محن رو برای تولدش سوپرایز کنیم، راستش یه جورایی حالم داره بهم میخوره. چرا تو آبان و آذر انقدر تولد هست؟ دیشب فهمیدم تولد پسرخاله م دقیقاً نه آذره و یک روز بعد تولدم تولد زن داداشم هم پونزدهم فکر کنم باشه؟ تولد محیا هم سه آذره. وای خدایا چقدر شلوغه. باید واسه کدوم هدیه بگیرم؟ نمیشه پاییز رو استعفا بدم؟ خلاصه. دوست دارم از کیک امشب عکس آپلود کنم ولی خب تو گوشیمه و گوشیم شارژ نداره و تو شارژه متأسفانه. حالا شاید بعداً، آهان راستی فردا هم کیک هست، حالم از کیک بهم میخوره. کاش شای به جای کیک بستنی گرفته بود، واقعاً چرا برای تولدشون بستنی نمیگیرن ملت؟ یا چیزکیک حداقل، کیک بستنی ام راضی ام. من نمیتونم کلی کیک بخورم اما میتونم کلی بستنی بخورم. بستنی تنها چیز تو این دنیاست که هیچوقت حالم ازش بهم نمی خوره، تکرار می کنم هیچوقت.
خب این هفته ام داره تموم میشه و من رسماً هیچ گهی نخوردم، نه سریال دیدم نه انیمه و نمیدونم واقعاً چیکار کردم؟ لم دادم و توییتر چرخ زدم و ای یو خوندم. حتی درس هم نخوندم و حالم داره از خودم بهم میخوره.
بعضی اوقات از خودم میپرسم دوست پسر/دوست دختر داشتن چه طوریه؟ ذهنم خالیه. نمیخوام بگم خوش به حال کسایی که یکی رو دارن ولی خب بعضی اوقات حس تنهایی می کنم و این حس تنهایی بعضی اوقات شدت میگیره. مثلاً وقتی با یه زوج میرم بیرون. من حس میکنم هیچوقت قرار نیست عاشق بشم و با یکی قرار بذارم یا حتی بدون عاشق شدن با یکی قرار بذارم. نمیدونم چرا حس می کنم تا آخر عمرم سینگل به گور میشم. واقعاً تاحالا همچین حسی رو داشتین؟ خوبه اما خوب هم نیست، تنها بودن رو میگم. الان که هیچی، تازه بیست سالمه اما وقتی سی سالم بشه حس میکنم تنها بودن اونقدر فوق العاده نباشه. گفتم بیست سالمه. من داره بیست سالم میشه، شای بیست سالش شده، ما بزرگ شدیم، باورم نمیشه الان باز بغض میکنم من نمیخوام بیست سالم بشه، برای ده هزارمین بار میگم، نمیخـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــوام. چرا انقدر غر میزنم؟ چون نمیخوام بیست سالم بشه؟ آره راستش. فقط بیست سالگی نیست، دوست ندارم بیست و یک سالم بشه و بعد بیست و دو و همینطور ادامه داشته باشه، دوست دارم زمان رو متوقف کنم، شاید همه میخوان نه؟ ولی نمیشه، هیچکس نتونسته، منم نمیتونم، اما این رو مطمئنم که میتونم هیچوقت بزرگ بشم، یه شعر هست که میگه پیر میشیم اما بزرگ نه؟ من هیچوقت بزرگ نمیشم هیچوقت. همیشه اون کصخلی که هستم باقی خواهم موند و ازش راضیم، شاید بعضی اوقات غر بزنم که چرا مثل بقیه نیستم؟ افکارم و کارام. اما راضیم. از چیزی که هستم.
من افسرده نیستم من فقط همیشه غمگینم.