به صفحه خاموش مانيتور زل زدم و افسوس ميخورم به خاطر چيزي که هستم، از خودم متنفرم؟ نميدونم هرچي هست حس خوب نيست، هيچ حس خوبي نيست. سرشار از تنفر نسبت به خودم، آدم هايي که کنارم بودن کاري کردن از خودم متنفر شم، خانواده، دوستان، کاش ميشد همه رو حذف کرد، حتي خودم، خودم که مرکز همه اين ها هستم، تمام حس هام رو بکشم. ميخوام ديگه "من" نباشه، هيچي نباشه. خودم رو محو کنم از ياد همه. برم و نرم، هيچ جا نرم. نميدونم دارم چي ميگم، فقط اين رو ميدونم که ديگه سخته تحمل کردن، تحمل کردن اين حجم از نفرت نسبت به خودم. بعضي اوقات دلم براي خودم ميسوزه، من گناهي نکردم، بيچاره. اين همه نفرت اصلاً از کجا مياد؟ دلم ميخواد خودم رو از يه ساختمون چندطبقه پرت کنم پايين، استخون هام هم نمونن، من ميخوام هيچي از وجودم نمونه، از منِ نفرت انگيز هيچي نمونه. خدا کجايي؟ منو بکش. من لايق هيچي جز مرگ نيستم. ديگه اميدي هم نيست، ديگه نفسي نيست. دليل باز بودن چشم هام چيه؟ يا دليل بده يا من رو بکش. مامان متأسفم که دخترت انقدر از خودش متنفره، تقصير اونم نبود، نميدونم شايد بود. ميخوام حرکت نکنم، حتي دستام رو براي نوشتن هم تکون ندم، ثابت باشم و بعدش محو شم. تمام. من يه پايان نميخوام، يه شروع ميخوام براي نبودن.

چه حسي داره هيچکس رو نداشته باشي؟ هيچکس کنارت نباشه، وقتي ميگم هيچکس منظورم دقيقاً هيچکسه. نميدونم.