حالم خوب نیست اصلاً، ولی هنوز که هنوزه نمیخوام بمیرم، یعنی دلایل زیادی برای مردن دارم و دلایل کمی برای زنده موندن اما اون دلایل کم انقدر عزیزن که نمیخوام بمیرم و میخوام به خاطر اونا هم که شده زنده بمونم، ممکنه پشیمون شم. از روزی که علیرضا مرد، از اون روز هرروز فکر خودکشی و مردن داره من رو میخوره، تعجب میکنم که هنوز زنده ام، از اون روز روزی نبوده که به خودکشی فکر نکن، با کوچیکترین حرف ها میرم تو فکر، آره گریه نمیکنم، کاش میتونستم گریه کنم جداً، من فقط فکر میکنم، ساعت ها فکر میکنم و هیچ کاری نمیکنم، آدم ها خودشون نمیدونن اما با کوچیکترین حرکاتشون من رو به فکر میبرن، اون هم ساعت ها، راجع به این که چقدر نفرت انگیزم، چقدر بدردنخورم، یه بغض عجیبی ته گلوم هست، بغضی که خیلی وقته شکسته نشده و نمیدونم کی قراره بشه. خوب نیستم، اصلاً خوب نیستم. بیست روزی هست رژیم گرفتم برای بهتر شدن حالم ولی بازم، مامانم ازم میپرسه چرا هیچی نمیخوری؟ فکر میکنه به خاطر رژیمه که هیچی نمیخورم، نمیفهمه دیگه هیچی از گلوم پایین نمیره. تاحالا شده با بغض غذا بخورین؟ دوستش ندارم. انگار با غذا خوردن قراره بیشتر زنده بمونم. هیچکس اینارو نمیدونه، همه فکر میکنن حالم خیلی خوبه و من فقط اینجارو برای حرف زدن دارم. از تحرم متنفرم و بهش نیازی ندارم، هیچکس نمیتونه بهم کمک کنه جز خودم، کاش همه رو ترک کنم و به خودم برگردم، شاید بتونم کمی بیشتر خودم رو دوست داشته باشم. یعنی من سال 1400 زنده میمونم؟ نمیدونم. بعید میدونم، ولی دوست دارم زنده باشم، اگه دلیلی براش باشه. اینطوری نیست که خودمم عاشق مردن باشم ولی میبینم که چاره ای هم نیست. وقتی چاره ای نباشه تو مجبوری بین دو تا راه یکی رو انتخاب کنی. امیدوارم هیچکس مثل من تو این حال و هوای من نباشه چون اصلاً خوب نیست. روزای سختین و من آدم سختی نیستم.

باید یه جوری فکر خودم رو مشغول کنم، باید کتاب بخونم و فیلم ببینم، باید نرم تو فکر، باید از آدم ها فاصله بگیرم، باید به خودم نزدیک تر شم. باید.