585
مامان بزرگم امروز فوت شد، چند وقتی هست که مریضه و همش بیمارستانه اما امید داشتیم که درست شه، که بیاد خونه، اما مثل اینکه نشد، چیزی که هست اینکه من نمیدونم چه حسی دارم، از ظهر خونه مامان بزرگم اینا بودم و سرم الان وحشتناک درد میکنه، از صبح هیچی نخوردم و الان دارم نارنگی میخورم شاید یکم بتونم همه چی رو کنترل کنم. چیزی که هست اینکه من مرگ رو قبول دارم، یعنی میدونم همه میمیرن و این واسم یه چیز غیرعادی نیست، مثل بقیه نیستم که کلی گریه کنم، چون میدونم همه این ها میگذره، اون مرده و دیگه هیچ برگشتی نیست و دفتر اون تموم شده، یعنی دیگه نمیشه یه دفتر جدید براش خرید اما.. بیشتر از همه برای خاله و دایی هام ناراحتن، چون اونا کنارش بودن، اونا حتی تا لحظه آخرم کنارش بودن، خاله من فقط سی سالشه و واسه یتیم شدن یکم جوون نیست؟ من هیچوقت نمیتونم تصورش رو بکنم تو این سن مادرم رو از دست بدم، چون سی سالگی سن کمیه. بیشتر از همه واسه اون ناراحتم چون تازه با مرگ پدربزرگم کنار اومده بود. زمان همه چیز رو حل میکنه اما الان، هیچ چیز درست نیست. دلم واسه مامان بزرگمم خیلی تنگ میشه، درسته من آدمی نیستم که زیاد گریه کنم برای مرگ کسی، یا مثل همه زانوی غم بغل بگیرم اما دلم واسش تنگ میشه، من خیلی دوستش داشتم، خونه مامان بزرگم برای من همیشه مثل بهشت بود، هروقت که از خونه فراری بودم میرفتم اونجا، هروقت میخواستم درس بخونم میرفتم اونجا، بهترین دوستای من همسایه مامان بزرگم بودن، اونجا واسه ورژن بهتری از خونه خودمون بود. یادمه همیشه بهم میگفت بیشتر بمون، اما من زود میرفتم خونمون و کاش یکم بیشتر میموندم. الان که نه دیگه پدربزرگم هست نه مادربزرگ، نمیدونم برم اونجا؟ فکر نکنم. واسه من اون مکان یه چیز دیگه ای بود ولی نه به خاطر خود اون مکان به خاطر مامان بزرگم، دلم واسش تنگ میشه، خیلی خیلی خیلی زیاد. اون همیشه لبخند میزد، دلسوز همه بود، با همه خوب بود، هیچوقت ندیدم پشت کسی بد بگه، واقعاً بهترین بود، دوستش داشتم. امیدوارم الان هرجا که هست، حالش خوب باشه، مریض نباشه و به سختی نفس نکشه، امیدوارم جای خوبی باشه. تنها کاری که از این به بعد میخوام انجام بدم بودن کنار کساییه که هستن، چون وقتی برن هیچ کاری از دست من برنمیاد و نه با گریه حل میشه و نه پشیمونی.