594
خب عجیبه که بخوام تو یک روز دو تا پست بذارم و اونم دلیلش واضحه، تلگرام و توییتر ندارم. البته انقدر وبتون خوندم دیگه داره واقعاً حالم بهم میخوره، البته نه حالم هیچوقت از همچین چیزی بهم نمی خوره اما درکل این چیزی نبود که می خواستم بگم. چیزی که می خوام بگم اینکه واقعاً وبلاگ داشتن و بلاگ نویسی جالبه، یعنی این روزها همه توییتر، تلگرام، اینستاگرام دارن و اونجا کلی فعالیت می کنن و وبلاگ نویسی دیگه مثل قبل نیست، ولی برای ماهایی که از خیلی وقت پیش ها داشتیمش همیشه هست. منظورم اینه درآخر من به اینجا پناه اوردم و چیز جالبیه، چون هرکسی مثل ما نمی تونه اینکار رو بکنه، حالا کار خاص و سختی هم نیست فقط خواستم بگم. (این اسپاتیفای لعنتی چرا آهنگ من رو پلی نمیکنه! خب کرد.) می دونم که دارم چرت می گم اما خب همه چیز چرته پس من نباید انتظاری از خودم داشته باشم. برگردیم، روزمره نویسی تو بلاگفا همیشه حس خوبی بهم می ده، شاید خیلی مسخره باشه اما یک جورایی حس متفاوت بودن هم هست، می دونم نباید این حس رو داشته باشم اما خب دارم. یعنی آره می دونم کار خاصی نمی کنم قبل تر هم گفتم. من همه اون شبکه های مجازی رو دارم اما هر از گاهی واقعاً ازشون خسته میشم و اگه پاکشون هم کنم هیچوقت اونقدر برام مهم نیست. ولی وبلاگم رو، هیچوقت حتی بهش فکر نمی کنم که بخوام پاکش کنم، آره قبلاً زیاد این کار رو می کردم، من کلی وبلاگ داشتم که توی اون ها روزمره هام رو ثبت می کردم اما برام مهم نبود اگه پاکشون کنم، مثل آب خوردن. و الان نیستن. و الان پشیمونم اما مهم نیست حالا اونقدر، من به هرحال هر روزم مثل دیروزه و فرقی نداره می تونم از یکی پست هام هر روز کپی بگیرم و پیستش کنم. اتفاق های کوچیک و مسخره زیاد می افتن اما این ها عادی هستن نه؟ نمی دونم. مثلاً دسشویی رفتن من کاملاً عادیه. دلیلی که زیاد اینجا نمی نویسم همینه. چون واقعاً حرفی برای گفتن ندارم جز جمله های چهار پنج کلمه ای مسخره. بیخیال. من خاص نیستم. می دونم. امشب با مامانم رفتم پیاده روی، جدیداً رژیمم رو ول کردم و هر کوفتی که دلم می خواد می خورم. البته جالبه که دیگه مثل قبل شیرینی و بستنی و حتی غذا خوردن رو دوست ندارم، یعنی انقدر تو این مدت رژیم بودم که دیگه کل علاقه م رو نسبت به این ها از دست دادم و شاید بقیه فکر کنن چیز بدیه اما نه به نظر من خوبه. البته امروز بعد یک مدت بسیار طولانی بستنی خوردم، یعنی نه اینکه دلم خواست، در واقع خودم رو مجبور کردم که شکلات و بستنی بخورم. اما حسی که داشتم مثل قبل نبود. منظورم اینه، من همیشه قبلاً با کلی ذوق و شوق بستنی می خوردم و حتی اگه مزه گه هم می داد اون رو می پرستیدم چون اون بستنی بود. اما الان؟ برام مهم نبود فقط می خواستم یه بستنی بخورم حتی نمی دونم چرا و فکر نکنم دیگه تا مدت طولانی ای امتحانش کنم. شیرینی و بستنی، هیچوقت فکر نمی کردم یه روزی ترک کردنتون انقدر برام آسون باشه. من هر روز شما رو کنار خودم داشتم بدون اینکه به سلامتیتم توجه کنم، البته می دونم الان هم نمی کنم چون غذاهای سالم کم می خورم اما، برام مهم نیست. شاید قبلاً بود ولی الان نه. بعد امتحان هام و یا شاید اصلاً وسط امتحان هام باز رژیم بگیرم. ورزش کردن رو هفته ای دو سه بار هنوز انجام می دم. رژیم گرفتن واقعاً سخته. همه بهم می گن تو خیلی خوبی و دیگه نیازی به رژیم نداری اما من خودم می دونم که نیستم، واقعاً من می دونم یا اون ها؟ اینطوری نیست که موقع رژیم بودن هیچی نخورم اما نمی دونم چرا مامانم انقدر غر می زنه، انتظار داره فقط غذای ناسالم و برنج بخورم. یک لحظه دستم خورد کل متنی که نوشته بودم پاک شد، واقعاً ری اکشنم جالب بود، دهنم باز شده بود، خوبه که بلاگفا پیشرفت کرده. به هرحال من این روزها خیلی برنج و نون می خورم. یاد زمانی افتادم که گیاهخوار بودم، هر روز دعوا داشتیم. همچنان دلم می خواد گیاهخوار شم اما نمی دونم تواناییش رو دارم یا نه. می دونم قرار نیست تا همیشه گوشت خوار بمونم اما امیدوارم مدتش طولانی نباشه چون بعد هر بار گوشت خوردن حالم از خودم بهم می خوره، البته دروغ می گم اینطوری نیست، اما اون حس بد هست. الان دارم به آهنگ i've never been there گوش می دم، ساندترک زیبایی ست.
من افسرده نیستم من فقط همیشه غمگینم.