595
من همیشه تو ذهنم با خودم زیاد حرف می زنم، جمله بندی می کنم، از کلمات بزرگ استفاده می کنم، جوری که انگار قراره مصاحبه بدم، جوری که انگار کلی آدم دارن به حرف هام گوش می دن اما درواقع جز خودم کسی نیست. همیشه با خودم میگم خوبه که اینطوری با خودم حرف می زنم شاید یک روزی خواستم اون ها رو جایی غیر از ذهنم بازگو کنم اما هیچوقت اتفاق نمی افته. دیشب عقد شایسته بود، باورش یکم برام سخته که بهترین دوستم الان دیگه مجرد نیست، نه خوشحالم و نه ناراحتم، هیچ حس خاصی ندارم، نمی دونم باید الان چه حسی داشته باشم. راستش من حتی جشنش رو هم نتونستم شرکت کنم به این دلیل که محل سکونتشون متأسفانه تا اینجا دو سه ساعت فاصله داره و هم به خاطر کرونا، عروسی پسرعموم رو هم نتونستیم بریم به خاطر کرونا، البته این نصفش به خاطر کرونا بود نصف دیگه ش این بود که حوصله نداشتم. ولی برای شایسته شرایط فرق می کرد و واقعاً دوست داشتم حضور داشته باشم اما نشد متأسفانه :< کل این مسئله یک جورایی مثل یک شوک برام به نظر می رسه، یعنی درسته الان هیچ احساسی ندارم ولی فقط به این خاطره که باورش برام سخته، دیروز داشتم پست های قدیمی رو می خوندم و اسمش تو کل پست هام بود، من بهترین دوران زندگیم رو با اون گذروندم اما الان؟ نمی دونم بازم می تونیم مثل قبل کنار هم باشیم اونم با این توجه که یه فاصله چند ساعته با هم داریم. می دونم به خاطر کرونا این مدت کم همدیگه رو دیدیم اما باز هم کل این مسئله فرق می کنه. امیدوارم تو دوستی ما تأثیری نداشته باشه. و امیدوارم که هرجا که هست خوشحال باشه. دلم براش تنگ می شه، حتی اگه قراره از همدیگه دور شیم بازم امیدوارم خوشحال باشه چون اونموقع دیگه مهم نیست. من خیلی دوستش دارم، خیلی زیاد، اون یکی از بهترین دوست هامه و می تونم نصف عمرم رو کنار اون گذروندم، از کلاس اول دبستان همدیگه رو میشناسیم و این خیلی عجیبه چون اون اولین دوستی بود که خودم تونستم پیداش کنم، هیچوقت اون لحظه رو یادم نمیره، من حافظه بلندمدت خوبی ندارم ولی این رو واقعاً یادمه، روز اول مدرسه بود و همه کنار یه نفر نشسته بودن و من تنها بودم و وقتی دیدم یه دختر دیگه هم خودش تنها نشسته رفتم پیشش و گفتم "میشه با من دوست بشی؟" و اون در جوابم گفت "آره میشه ولی من خودم یه دوست دیگه دارم" خیلی خنده دار بود. بعدش ما به هم نزدیک میشدیم و از هم دور میشدیم. و الان هردومون بیست و یک سالمونه، خیلی ساله که میگذره. ما واقعاً با هم بزرگ شدیم. و تا دو سال پیش فکر می کردم تا همیشه با هم می مونیم اما این دنیای واقعیه قرار نیست یه نفر تا آخر عمر با دوست هاش ول بگرده. یعنی چیز بدی نیست ولی خب چیز خوبی ام نیست. یعنی تا همیشه که حال نمیده. از اونجایی که معتقدم هرچیزی در حد متوسط خوبه. ولی چقدر بزرگ شدیم، خیلی زیاد بزرگ شدیم، من هنوز همون کصخل قبلی ام ولی یکم بزرگتر شدم و قاعدتاً کلی تغییر داشتم. حتی تو طرز نوشتنم هم واضحه. یعنی دیروز که داشتم تو آرشیو وبلاگ چرخ میزدم کاملاً فهمیدم. طرز نوشتن قبلنم رو بیشتر دوست دارم، بیشتر می خندیدم، کاملاً معلومه. الان اما؟ فایده بزرگ شدن واقعاً چیه؟ نمی خوام بزرگ بشم. نمی خوام دیگه از این بزرگتر بشم همین الان هم کافیه.
می خواستم راجع به قبلاً بنویسم و اینکه من به هیچ جا تعلق ندارم ولی فعلاً مهم نیستن و مهم الان اینکه من دست راستم درد می کنه، یه مدته که همینطوریه و یه هفته خوب میشه باز همینطور، نمی دونم مشکل کوفتیش چیه؟ فکر کنم چون ازش کار نمی کشم، حتی به خاطر دست دردم این ترم نتونستم درس هام رو خلاصه بندی کنم. لعنتی تنها چیزی که من دست می گیریم گوشی و مداد و خودکاره اون هم نه زیاد. پریودم نزدیکه و امروز هم اولین امتحانم رو دارم یعنی متون رواشناسی که فکر نکنم زیاد مشکل باشه؟ یعنی خوبه زبانم اونقدر بد نیست و یه دور خوندنش کافی بود. البته کل کلماتش تخصصی هستن ولی بازم اونقدر مشکل ندارم. امیدوارم فردا پریود نشم چون فردا دوتا امتحان دارم. می خوام متون رو یک دور دیگه بخونم ولی نمی دونم انجامش بدم یا نه. امیدوارم امتحانم رو خوب بدم، البته می دونم خوب می دم. جالبه حتی تو این مورد هم با دوران دبیرستانم فرق کردم. اونموقع درس که می خوندم همیشه معتقد بودم میرینم ولی الان فکر کنم اعتماد به نفسم حتی تو درس ها هم بهتر شده. البته فکر نکنم تغییر خوب و خاصی باشه. صبر کن، دارم بهش فکر می کنم اگه امتحانم رو برینم چی؟ اگه سوال هایی که استادمون دراورده انقدر سخت باشن که من با این سطح هوش بالام نتونم بهشون پاسخ درست بدم چی؟ اَه امیدوارم دیک نشم. به هرحال اونموقع دیگه مشکل من نیستم مشکل سوال هاییه که استاد طرح کرده. بعداً اضافه شد: خب الان که دارم بهش فکر می کنم زر زدم. من تو خیلی از درس ها اعتماد به نفس ندارم مثلاً روانشناسی در کامپیوتر و حتی هنوز نخوندمش چون اصلاً نمی دونم چطوری باید بخونمش؟ انقدر این درس عجیبه. وای فقط این ترم بگذره و من از دست این درس لعنتی راحت شم. من نوکر کامپیوتر هم هستم فقط در صورتی که درسی نباشه که سه واحده و انقدر سخته. فکر کنم همه همکلاسی هام این مشکل رو دارن نه تنها من، این حس خوبی بهم نمیده. باید بشینم بخونم یا نمی دونم یک گهی بخورم راجع بهش نمی تونم ولش کنم همینطوری از اونجایی که می دونم بقیه همکلاسی هام قرار نیست واسم حکم معجزه داشته باشن و روز امتحان فقط خودمم و خودم. آه و اینکه دوست هامم از خودم بدترن. حتی میگن امیدمون به توعه؟! من :)))))) به من :)))))
قالبم رو عوض کردم بعد از سال ها ولی تغییر آن چنانی نکرده.