دلم می خواد هرچند ماه یک بار با توجه به شرایطم یک وصیت نامه بنویسم، واقعاً به این کار علاقه دارم، من کلاً آدمی نیستم که اهل خداحافظی باشم، اکثر اوقات موقع رفتن حتی خداحافظی نمی کنم چون از خداحافظی متنفرم اما این فرق می کنه. نمی دونم بعد مردن چه اتفاقی قراره بیوفته پس واقعاً دلم می خواد یک وصیت نامه داشتم باشم. درسته هیچ چیز مادی ای ندارم که تقدیم کنم به کسی اما شاید بعضی ها حرف هام براشون جالب باشه؟ دوست دارم اینجا بنویسم ولی هیچ کدوم از اشخاصی که من رو میشناسن نه آدرس وبلاگم رو بلدن و نه می دونن اصلاً من وبلاگ دارم، باید آدرسش رو به چند نفر بدم اما حاضرم جلوشون لخت بشم ولی اینکار رو نکنم. البته مقایسه درستی نیست چون قطعاً لخت شدن جلوی دوست هام خیلی برام آسون تره.

دیروز دو تا امتحان داشتیم، روانسنجی و آسیب شناسی روانی، می تونم بگم روانسنجی با اینکه جزوه جلوم بود و حتی تقلبی کردم باز هم امکان پاس شدن کمه انقدر که سوال های سخت و مسخره و چرت طرح کرده بود این استاد بیشعور، دیروز واقعاً اعصابم خورد بود اما الان حس خاصی ندارم فقط امیدوارم پاس شم چون گرفتن این درس با این استاد یک جهنمه، اصلاً گرفتن هر درسی باهاش جهنمه، سر کار عملی مون انقدر اذیت کرد که اصلاً نمی دونم چی بگم و حتی نمره اون رو هم نگرفتم. سوال هاش رو هم که از تو هوا در اورده بود نه جزوه. استادها چرا فکر می کنن با سخت سوال دراوردن خفن میشن؟ نه واقعاً. امروز هم امتحان داشتم و فکر کنید، ساعت هشت صبح بود امتحان و من نیم ساعت قبلش بیدار شدم حتی یک دور هم نخونده بودم. اما امتحانش رو خوب دادم. فردا دیگه هیچ امتحانی ندارم اما باید مشاوره و یادگیری رو بخونم برای چهارشنبه و پنج شنبه. وقتی می بینم کلی سریال و فیلم و انیمه اومده به خودم امید می دم که زودتر این امتحان های کصافت و تعفن تموم می شه و می تونم کلی سریال و ... ببینم.

نمی دونم چرا من اینطوری ام که واقعاً تو مکالمه رو در رو ریدم. یعنی اگه با کسی صمیمی نشم دیگه نمی شم. آه پسر واقعاً خوشحالم که محدثه رو دارم تو دانشگاه اما جدیداً با دوتا از همکلاسی هام که قبلاً سایه شون رو با تیر می زدم صمیمی شدم. یعنی واقعاً آدم های خوبی ان و حس می کنم قضاوت کردم؟ البته اینطوری نبود که واقعاً ازشون متنفر باشم فقط واسم مثل بقیه همکلاسی هام بودن. اما به نظر میاد آدم های خوبی ان. البته من یه آدم واقع بینم و وقتی به یه نفر نزدیک می شم به آخرش که قراره دوستیمون تموم شه هم فکر می کنم. البته بقیه معتقد هستن که بدبینم اما خودم می دونم که اشتباهه. من می دونم که نمیشه به آدم ها اعتماد کرد و واقعاً این تراست ایشو نیست، یعنی ربطی به اون نداره. واقعاً تو زندگیم تلاشم اینکه از هیچکس انتظار خاصی نداشته باشم که خیلی هم سخته یعنی اینطوریه که تو به آدم ها نزدیک میشی و انتظارات به وجود میان بدون اینکه خودت ازشون خبر داشته باشی و دقیقاً زمانی که میرینن بهت بووووم!! تو تیکه میشی. اما می خوام اگه یه روز حتی به دست یه آدم آشنا کشته شدم اونقدر سوپرایز نشم، این یک مثال بود می دونم این دنیای واقعیه و فیلم نیست. اما همین ناراحتی های کوچیک حتی، مثلاً یکی از دوست هام با هر حرکت کوچیکی از بقیه ناراحت می شه و به نظرم بیشتر از هرکسی تو این موضوع خودش آسیب می بینه، آره اینم هست که این یک عمل غیر ارادیه اما از قبل باید به همه چیز فکر کنیم. بقیه فکر می کنن من چون خیلی مهربونم از دستشون ناراحت نمیشم اما نمی دونن که اصل قضیه چیه. اینطوری نیست که اگه کسی کار خیلی بدی در حقم بکنه ساکت بشینم و ناراحت نشم نه این موضوع قاعدتاً فرق می کنه. خلاصه که وی پسر خیلی خوبیست البته اگه مثل بقیه نرینه. واقعاً فکر نمی کردم یه پسر بین همکلاسی هامون انقدر باحال باشه. بهم میگه من همیشه دوست داشتم بیام جلو و باهات صمیمی شم و می دونستم که تو فرق می کنی، البته من این جمله رو جدی نگرفتم چون می دونم که پسرا قطعاً این جمله رو به همه اشخاصی که می خوان باهاشون دوست شن می زنن، ولی آره، گفت ولی تو همیشه عصبی بودی و؟ یک سری حرف دیگر که یادم نیست. نمی دونم چرا بقیه فکر میکنن من آدم بداخلاق و عصبی ای هستم در صورتی که نقطه مقابلشم، زیاد عصبی میشم اما بسیار آرومم، اکثراً خونسردم و تو خوشحال بودن بیشتر از عصبانیت زیاده روی می کنم. ولی حس می کنم به خاطر حالت صورتمه چون خیلی ها بهم گفتن. آره تو این مورد واقعاً به مامانم رفتم. یعنی اینطوریه که من یکجا نشستم و دارم با هندزفری آهنگ های سندی رو گوش میدم و یکی میاد کنارم میشینه ازم میپرسه چرا انقدر عصبی ام؟ من دارم به سندی گوش می دم قطعاً سندی اجازه عصبانیت بهم نمیده.

امروز اتاقم رو تمیز کردم لباس هام رو شستم. امتحانم رو هم خوب دادم. بد نبود دختر.

امیدوارم معدلم این ترم بالای هفده بشه. فعلاً همین بولد است تا ببینیم بعد چه می شود. :>