609
امروز صبح قرار بود بیدار شم، ولی خب نشدم، چون تا سه صبح داشتم آنلاین شاپ هایی که هیچوقت قرار نیست ازشون چیزی بخرم رو چک می کردم. اتفاق جالبی نیوفتاد دیروز و مثل هر روز بود، البته من ریدم، کمتر از اون چیزی که برنامه ریخته بودم درس خوندم، باز دارم راجع به این لعنتی می نویسم، خب به خودم حق می دم چون نه می رم بیرون نه کسی رو می بینم و نه با هیچکس حرف می زنم. باید به این فکر کنم که دیروز چیکار کردم، صبح ساعت هشت بیدار شدم صبحونه اوت میل خوردم، امروز هم اوت میل خوردم، هر روز اوت میل، جالبه هنوز حالم ازش بهم نخورده. بعدش درس خوندم، بعدش یادم نیست چیکار کردم، بعدش چیکار کردم؟ فکر کنم ناهار درست کردم، آره، یه غذای خوشمزه درست کردم که واقعاً باورم نمی شد انقدر خوشمزه شد، دستپخت من همیشه عالیه، ده از ده. نه، خب می دونم که نیست، آشپزی رو خیلی دوست دارم ولی خیلی سخته و یه جورایی بیخیالش شدم. تاحالا ده بار ماکارونی درست کردین و ده بارش رو ریختین دور؟ شاید ده بار کمه و باید بیشتر درست می کردم، البته غذایی که دیروز درست کردم واقعاً خوب بود، لوبیا پلویی که چندماه پیش هم درست کردم خیلی خوشمزه بود. واسه اولین بار همه از دستپختم تعریف کردن و من اون روز، درواقع یادم نمی ره چقدر خوشحال بودم. چون اکثراً هیچکس غذاهایی که درست می کنم نمی خوره جز خودم و بعد بقیه ش انقدر می مونه تو یخچال که در آخر می رسه به سطل زباله. ولی حس خوبیه. واسه همین هروقت یه غذای خوشمزه می خورم از شخصی که اون رو ساخته کلی تعریف می کنم. شاید فکر کنید ساختن یه غذای خوشمزه آسونه، اما اصلاً اینطوری نیست، آشپزی سخته، از طرف کسی که کلی غذا پخته و فقط چندتاشون قابل خوردن بودن می شنوید.
کاش بلاگفا قابلیتی اضافه کنه که توش بتونیم ویس به اشتراک بذاریم تو پست هامون، چون بعضی وقت ها واقعاً نمی تونم تحمل کنم، مثل الان، دلم می خواد داد بزنم، با نوشتن نمی شه هیچ احساسی رو نشون داد.
صدای من خیلی جیغ و در عین حال آرومه، یعنی نه از اونا که سر کسی رو به درد بیاره ولی وقتی بلند حرف می زنم انگار همزمان دارم باهاش جیغ می زنم، البته همه بهم میگن دوست داشتنیه، حس می کنم دارن بهم دروغ می گن چون نیست، خب درواقع مجبورم بلند حرف بزنم چون صدام درنمیاد و مجبورم. فکر کنم تنها مواقعی که مثل یک انسان عادی و آروم سخن می گم سر کلاسه وقتی میکروفونم روشنه. یکی از بزرگترین اینسکیوریتی های زندگیم همین صدامه، فکر کنم پنجاه درصد از دلیلی که از تماس تلفنی خوشم نمیاد همینه، بقیه ش اینکه حوصله ندارم. واسه همین خوشحال می شم قبل اینکه یه نفر باهام تماس بگیره من رو در جریان بذاره، هیچکدومشون این کار رو انجام نمی دن و منم خب جوابشون رو نمی دم.
دیروز رفتم یه ظرف و یه ماگ خریدم، یه کلکسیون ماگ دارم، نمی دونم چرا انقدر به ماگ و بطری علاقه مندم. ظرفی که خریده بودم درش شکسته بود و من ندیدم بودم. آره. چرا انقدر احمقم؟ وقتی که سوار ماشین شدیم و داشتیم بر می گشتیم فهمیدم درش شکسته و داداشم گفت برگردیم و من گفتم نه، چون نمی دونم. بعضی وقت ها واقعاً کارای عجیبی می کنم مثل دیروز، فکر کنم چون پول زیادی بابتش نداده بودم اینطوری شد ولی باز هم، هیچ دلیلی براش ندارم.
دلم می خواد راجع به سریال Girl from nowhere بنویسم، فکر کنم حدود چند هفته پیش دیدمش، نمی دونم واقعاً چرا سریال هایی که کامل نیستن رو می بینم درحالیکه می دونم بعدش باید سال ها منتظر فصل جدیدشون باشم؟ این نتفلیکس زباله. الان واقعاً هیچ چیزی به ذهنم نمیاد ولی سریال خوبی بود. نَنو واقعاً، کل اکسپلور اینستاگرامم شده ادیت های سی ثانیه ای ازش، تا به حال شخصیت کاریزماتیکی مثل ایشون رو ندیده بودم. واقعاً دلم می خواد سجده ش کنم. شاید چون الان وایرال شده خیلی ها نخوان ببیننش و فکر کنن اورریتده، اما حتی اگه اورریتد باشه که به نظرم نیست، ارزش دیدن رو داره، فکر کنم همش رو تو چهار روز دیدم. چیزی که راجع به این سریال من رو جذب کرد اول که شخصیت اصلیشه قطعاً، چون کل سریال رو دوش خودشه اما اینکه هرقسمت داستان خودش رو داره و می خواد نشون بده که آدم ها می تونن بد باشن، حتی آدم هایی که تصورش رو نداری قدرت بد شدن رو دارن، و قرار نیست همه همیشه خوب بمونن. و درآخر اینکه یه تصمیم و انتخاب چقدر می تونه تو زندگیت تأثیر بذاره و هر بلایی که اتفاق بیافته به خاطر تصمیم خودته، به قول خودمان از هر دست بدی از همان دست می گیری. که به نظرم تا یک جایی درسته. درکل چیز زیادی به ذهنم نمیاد ولی به سریال هشت از ده می دم. درواقع باید شش بدم ولی اون دو نمره به خاطر نقش اصلیشه.