قبل از این یک پست راجع به حال بدم نوشتم ولی پاکش کردم، نمی دونم چرا. حس کردم یک جورایی چس ناله ست و از چس ناله متنفرم، با اینکه یک جمله یک خطی بود. بیخیال.

آهنگی که دارم بهش گوش می دم از shinsei kamattechan هستش، کسی که اوپنینگ فصل جدید اتک ان تایتان رو خونده و خیلی هم معروفه، اما این یه آهنگِ دیگه ست، قضیه از این قراره که خیلی سال پیش، یادم نیست چه سالی، یه دختر 14 ساله ژاپنی که لایو میذاشته، موقع آخرین لایوش خودش رو از یه ساختمون پرت می کنه پایین، منم چون بیمار هستم رفتم و ویدیوش رو پیدا کردم و دیدم، درواقع تو یوتیوب هست و برام عجیبه که چرا پاک نشده. دلیل اینکه خودکشی کرده؟ دقیقاً هیچی، هیچی ازش نیست و حتی اف بی ای زده اطلاعات گوشیش رو پاک کرده، تو لیریک این آهنگم می گه که حتی اف بی ای هم نمی تونه کاری کنه، درواقع این آهنگ تم خیلی شادی داره، ولی وقتی لیریکش رو می خونی و می فهمی داستان چیه، همه چیز خیلی ترسناک می شه. این آهنگ به این دلیل خونده شده که خیلی ها بعد از چندسال که از خودکشی اون دختر می گذره شروع میکنن بهش توهین کردن و شایعه های عجیب راجع بهش پخش کردن، منظورم اینه تا جایی که می دونم اون دختر حتی دوستی هم نداشته پس چطوری؟ ما آدم ها حتی به کسایی که دیگه نیستن رحم نمی کنیم. درکل، می دونم اگه خودم رو بکشم هیچکس واسم آهنگ نمی خونه، منم می شم مثل هزاران نفری که روزانه خودشون رو می کشن، می دونم کلی پشتم حرف درمیارن، حتی با اینکه من 24/7 تو اتاقمم و همه این رو می دونن، البته به جز آدم هایی که من رو نمی شناسن و فقط حرف می زنن و مسئله اینه آدم هایی که من رو می شناسن از تعداد انگشت های دست راستم هم کمترن. ولی وقتی من مردم و از هیچی خبر ندارم، پس هرچقدر دوست دارن حرف بزنن. قرار نیست خودم رو بکشم، این فقط یک مثال بود که با شنیدن این آهنگ اومد به ذهنم.

امروز داشتیم با ساینا راجع به تایپ شخصیتی هامون صحبت می کردیم و فهمیدم اون هم مثل خودم intp عه، جالبه، کلی intp می شناسم ولی تو دنیای واقعی به تعداد انگشت های دست می رسن، اصلاً آدم های درونگرایی که تو واقعیت می شناسم خیلی کمن، شاید هم نیستن، البته ساینا هست، باید حسابش کنم، خب اون اولین نفره. من هرچند مدت یک بار شک می کنم به تایپم، زیاد برام مهم نیست و زیاد راجع بهش هم نمی دونم اما می رم تست می دم و باز intp شدم، برای دهمین بار، با عرض تأسف بیشتر از 80 درصد درونگرا بودم، فکر کنم از قبلاً بیشتر شده. کاش یکم بیشتر برونگرا بودم، این چیزا فقط اصطلاحات هستن و زیاد نباید جدی گرفته بشن اما واقعاً من حتی یک ذره هم برونگرا نیستم و خب اینطوری نیست که بابتش ناراحت باشم اما.. بعضی اوقات همه چیز برام سخت می شه، و اینکه نمی تونم به هیچکس بگم سخت ترش می کنه. دوست دارم داد بزنم "من حالم خوب نیست" ولی نمی تونم. می تونم داد بزنم "مورچه ها قرمزن" یه جمله احمقانه، ولی اینکه بخوام از خودم حرف بزنم؟ نمی تونم. ترجیح می دم بحث صحبتم با دیگران راجع به بی مربوط ترین اتفاقات باشه ولی راجع به خودم حرف نزنم، واسه همین بعضی اوقات فکر می کنم تمام دوستی هام یک طرفه ان، یعنی اینطوریه که اون ها همیشه از خودشون حرف می زنن و هیچ چیز راجع به من نمی دونن، مشکل خود منم. می دونم. به خاطر همین کاش یکم اینطوری نبودم. کاش یکم بیشتر از اتاقم بیرون می اومدم، از جایی که خودم رو توش حبس کردم و حتی بین جمع بودن نمی تونه من رو ازش بیرون بکشه بلکه بیشتر من رو وارد اون اتاق چند متریم می کنه. من عاشق این اتاقم، اکثر اوقات آره، دوست دارم تنها باشم، برعکس خیلی ها که دوست ندارن تنها باشن من عاشق تنهایی هامم، ولی بعضی اوقات، مثل وقت هایی که یادم نیست، دوست دارم یکم برم بیرون، شاید بعدش به این پی ببرم که هیچ جا بهتر از اتاقم نیست، ولی دوست دارم بهش پی ببرم. من فکر می کنم حتی اگه بمیرم هم کسی قرار نیست بفهمه جز خانواده ام. چه غم انگیز و زیبا. ترجیح می دم مراسم فوتم خلوت باشه، البته اگه فامیلامون جیغ نزنن. کاش خودم واسه کسایی که دوست دارم تو مراسم ختمم باشن دعوت نامه بنویسم.

موهام خیلی خیلی کم پشت شده و سر این قضیه کل امروز رو ناراحت بودم، دلم نمی خواد موهام رو کوتاه کنم، اصلاً، می دونم همش به خاطر رژیم و رنگ هاییه که به موهام می زنم، هیچکس جز من مقصر نیست ولی دونستن این ها الان فرقی برام ایجاد نمی کنه، شاید برم دکتر ولی احتمالش از اینکه فردا ناهار کله پاچه بخورم کمتره، دوست دارم برم باشگاه، ولی اینم احتمالش کمه، واقعاً باید برم باشگاه، ورزش کردن تو خونه دیگه کفایت نمی کنه.

یادم نیست کی، فکر کنم دو روز پیش، احتمالاً. سفارش هام رسید. 4 تا کتاب بود، یکی از کتاب ها رو الان دو ساله قراره بخرم، فقط چون اسم نویسنده اش اوسامو دازایه و من رو یاد دازای میندازه نیست، درواقع شخصیت دازای (یکی از شخصیت های انیمه bungou stray dogs) رو از این کتاگب رفتن طبق چیزی که شنیدم. بعد جالب اینکه خود اوسامو دازای اصلی، یعنی نویسنده کتاب خودکشی کرده، بعد از اینکه می فهمه زنش با دوستش خوابیده، خودش و زنش خودکشی می کنن. البته این جالب نیست، اگه کارکتر دازای رو بشناسید می فهمید چی می گم. وقتی کتاب رو خوندم حتماً یه طومار راجع بهش خواهم نوشت. واقعاً باید از دوستم تشکر کنم که من رو با این کتاب آشنا کرد. بقیه چیزایی که سفارش دادم، سطل زباله، ماسک، قاب گوشی و گیره بودن، قاب گوشیم خیلی خوبه ولی کاش یه رنگ دیگه ش رو گرفته بودم. مهم نیست. اگه پول بمونه برام یکی دیگه میگیرم، البته الان تو حسابم صفر ریاله، مثل همیشه.

ولی ببینید، واقعاً خودکشی نکنید، نذارید این دنیا به ارگاسم برسه. گه توش، فکر کنم دلم واسه علیرضا تنگ شده. شوخی کردم گفتم دلم واسه کسی تنگ نمی شه، امروز همش داشتم بهش فکر می کردم. یه ماه دیگه سالگردشه، امسال می شه سومین سالی که نیست، اگه دنیایی بعد از مرگ هست، امیدوارم الان تو بهترینش باشه. به خودم قول داده بودم که بعد از علیرضا همیشه حال دوستام رو بپرسم و کنارشون باشم، ولی الان نیاز دارم یه نفر حال من رو بپرسه. حالم از همه چیز و همه بهم می خوره و خودم تو مرکز این نفرت هستم. دلم می خواد از همه فرار کنم، ولی کاش خودم همه بودم، اونوقت فرار کردن بیشتر ارزشش رو داشت.

اکانت پروموویزم احتمالاً تموم شده و هیچ سریالی هم دانلود نکردم. حو صله ند ار م.