944
من یه آدم ترسو هستم، بسیار ترسو، که واقعاً نمی تونم انجامش بدم و فقط بهش فکر می کنم، می دونم هیچی قرار نیست بهتر بشه و فقط بهش فکر می کنم، به همه چیز فقط فکر می کنم، حالم بهم می خوره، که انقدر لوزرم، که انقدر حال بهم زنم، انقدر ترسو و شکننده ام، چرا کاری انجام نمیدی؟ اگه بهش فکر می کنی پس انجامش بدی، فرصت های زیادی هست. پاشو، هر لحظه که بخوای می تونی، اما خب، فقط حرفش رو می زنی، بهش فکر می کنی، تنها کاری که می تونی انجام بدی، نمی دونم می ترسی یا فقط نمی تونی؟ خب راستش به انجام خیلی کارها فکر می کنی و هیچکدوم رو انجام نمی دی، انقدر بهشون فکر نکن، اگه قرار نیست انجامش بدی، بهش فکر نکن، اگه قرار نیست خودت رو بکشی، پس دیگه بهش فکر نکن، از کی می خوای انجامش بدی؟ نه راستش نمی خوای، می دونم که از ته دلت نمی خوای فقط زیادی بهش فکر می کنی، فقط فکر کردن؟ پس انجامش نده، متوقفش کن، فکر کردن بهش رو تموم کن، باشه تو افسرده ای و می دونم عادیه بهش فکر کنی، ولی اگه قرار نیست به وقوع بپیونده هیچوقت پس چه فایده ای داره؟ تمومش کن. تمومش کن. یا خودت رو تموم کن یا این افکار رو، یکیش رو انجام بدن، هیچکدوم قرار نیست نجاتت بده فقط اگه هنوز به فکر کردن ادامه بدی و انجامشون ندی. من نمی گم چیکار کنی دارم می گم تمومش کنی. یه کاری بکن، هرکاری، فقط دیگه به این فکر نکن که چه کاری، انجام بده. خسته شدم دیگه، تو خسته نشدی؟ من خیلی خسته شدم، قرمز شده و می سوزه، خیلی وقته داره کار می کنه، کار که چه عرض کنم، به زور نگهش داشتن، به زور چسب های سفت نگهش داشتن ولی خب هیچکس فکر نمی کنه که باید درست شه تا وقتی از پا دربیاد، می سوزه و ممکنه بترکه. آره کاش یه کاری بکنی.