نمی دونم چطوری ولی الان به طرز عجیبی گریه نمی کنم فقط چشم هام خیس هستن و دارم اوت میل می خورم، آره من جز اون دسته های نایابم که موقع ناراحتی می تونن راحت غذا بخورن، من همیشه می تونم راحت غذا بخورم، نمی خوام بگم حالم خوب نیست ولی برعکس همیشه یه دلیلی داره و من هم دلیلش رو می دونم. اینکه حالم از خونه بهم می خوره نیست، دلیلش، دلیلش، من نمی دونم چی بگم راجع به دلیلش ولی ناراحتم که اینطوریه، متأسفم که اینطوریه، بعضی وقت ها دوست دارم از پدر و مادرم عذرخواهی کنم بابت اینکه وجود دارم و از خودم، بابا خیلی دوستت دارم. شاید می تونستیم تغییرش بدیم، شاید می تونستیم جلوش رو بگیریم، جلوی اینکه من و تو وجود داشته باشیم مامان، ولی اینطوری شد دیگه و ناراحتم و ببخشید. ببخشید که انقدر اذیتتون می کنم، عذر می خوام که هیچوقت نتونستم درست و حسابی خوشحالتون کنم، می دونی از اینکه اینجا زندگی می کنم، از همتون متنفرم، اما از خودمم متنفرم. تقصیر هیچکس نیست، مثل اینکه باید اینطور می شد و ما اینجا می بودیم. دیگه نمی خوام تو این خونه زندگی کنم، الان دارم اشک می ریزم و می خندم و به یه آهنگ گوش می دم و اوت میل می خورم. گرممه. کاش الان باهات حرف نمی زدم، چون دلم می خواد یه دل سیر گریه کنم اما به خاطر اینکه نفهمی گریه نمی کنم. اما نمی خوام تو رو هم ناراحت کنم، پس همینه که هست، ممنونم که کنارم هستی.

باید برگردم و راجع به روزمره ام تایپ کنم، هیچ اتفاق خاصی نیوفتاده، فقط احتمالاً کنکور ارشد ندم، هنوز از تصمیمم مطمئن نیستم، حتی نمی دونم می خوام چیکار کنم، چرا می خوام بمیرم، ولی این کاری نیست که بخوام انجامش بدم، دوست دارم خیلی کارها رو انجام بدم اما نه مردن.

از دیشب تا الان می خوام یه آهنگ از رضا پیشرو گوش بدم و یادم میره و از دیشب تا الان می خوام این پست رو کامل کنم و نمیشه، اما خب الان دارم تایپ می کنم، نشستم پای لپ تاپم، یکم پیش ناهار خوردم. اسپاتیفای مثل همیشه کار نمی کنه و فکر کنم نتونم آهنگ رو گوش بدم، از تلگرام می تونم. من کلاً دو لقمه غذا خوردم اما نمی دونم چرا دسشویی دارم. یعنی دلم پیچ میره، فکر کنم چون نخود داره، نمی دونم چه ربطی داره. این آهنگ رو وقتی کوچیک تر بودم گوش می دادم، دوست دارم برگردم به چندسال پیش، نه اینکه واقعاً برگردم، منظورم ذهنمه، اونموقع فن رضا پیشرو و هیچکس و ملتفت و فدائی بودم و یادش بخیر. جالبه که تو همه دوره های زندگیم همیشه فن یه انسان مشهور بودم. آره دلم گرفته، یعنی نگرفته، انگار دستم رو کردم تو بدنم و قلبم رو فشار می دم، دستم درد می کنه. حتی یادم نیست چی می خواستم بنویسم و مایه تأسفه، دوست داشتم از دوست داشتن بگم، از کسی که دوستش دارم، اینکه ترس از دست دادن دارم، اینکه یه ماهه از همه حالم بهم می خوره اما مجبورم با آدم ها تعامل کنم، اینکه دلم واست تنگ شده، اینکه همیشه باید دوری آدم هایی که دوستشون دارم رو تحمل کنم، البته هنوز مامانم رو دارم و بابتش خوشحالم. دیروز درس نخوندم، امروز هم نخوندم، یعنی هنوز، شاید بخونم. همش چهره اون گربه میاد جلوی ذهنم، یه گربه ای که قبلاً بهش غذا میدادیم و چند روز پیش دیدم صورتش زخمیه و یکی از چشماش رو از دست داده و زخمش واقعاً ترسناک بود، انقدر بی حال بود که حتی وقتی بهش دست میزدم هیچ کاری نمی کرد، الان نمی دونم کجاست ولی حتی غذا نمی خورد. هربار که میبینم یه حیوون اینجوری آسیب دیده از اون زمانی که دیدمش تا وقتی که زنده ام بهش فکر می کنم. شاید مسخره به نظر بیاد، دوست دارم تمام آدم هایی که به حیوانات آسیب می زنن رو بکشم. یعنی باشه. نمی دونم چرا دارم اینجا می نویسم این ها رو، ولی حیوانات تنها چیزی هستن که از ته دلم عاشقشون هستم و حاضرم جلوشون سجده کنم. آه آدم های کثیف و گه که باید تو جوب زندگی کنن. خودمم یکی از اون هام، مطمئنم که هستم، چون دارم نفس می کشم و هیچی به هیچی، خب که چی؟ من هنوز دارم نفس می کشم، من هنوز زنده ام، منم یه تیکه گهم، که کاش یکی پاش رو بذاره روم. همه ما گهیم. دوست دارم یه نفر سیفون رو بکشه. هر وقت چشم هام رو می بندم کلی جمله تو سرم جمله بندی می شه و با خودم می گم باید این ها رو بنویسم ولی تا وقتی بخوام بنویسمشون طول می کشه پس فقط همونجا می مونن، افکارم، دردهام، همونجا می مونن. گفتم که دارم درس می خونم، برای آزمون آموزش و پرورش، یعنی آخرین چیزی که تو لیستم حتی نبود، هیچوقت دوست ندارم و فقط دارم می خونم که.. حس بدی نداشته باشم که هیچ کاری نمی کنم، ولی هنوز حس بد دارم، هنوز نمی دونم چرا زنده ام، هنوز هیچ هدفی ندارم، هنوز دارم به سمت چاه کشیده می شم، هنوز- دستم واقعاً درد می کنه نمی دونم بتونم درس بخونم یا نه، چون هروقت درس می خونم خلاصه بندی می کنم اما الان واقعاً نمی تونم، البته این یه بهانه ست. هیچ چیز به ذهنم نمی رسه، بدرود.