952
میشه اذیت نکنی و بذاری برای چند دقیقه هرچی که میخوام رو بنویسم؟ منظورم اینه باشه اگه دیره اما ذهنم مثل یه رود شناوره، یعنی آب هایی که به تازگی میان جدید هستن و اون آب های قدیمی کجا میرن؟ فقط برای یک لحظه می مونن و بعد میرن؟ چقدر سریع، حس میکنم زندگیم اینطوریه، خیلی به سرعت داره میگذره و این کاملاً یه چیز عادی نیست، حداقل برای من، درسته چرخه طبیعت همینه ولی کاش جزئی ازش نبودم چون نمیتونم عادت کنم به اینکه احساساتم تغییر کنن، احساسات بقیه تغییر کنن، بله میدونم درست نیست، ثابت بودن غیرممکنه ولی غیرممکن رو بیخیال! من فقط نمیتونم تحمل کنم، اینکه به سرعت دارم بزرگتر میشم، خانواده ام، دوست هام، همه اون ها، به سرعت میگذره، دوست ندارم اگه یه دقیقه بعد دیگه من رو دوست نداشته باشی، گه تو چرخه طبیعت، هیچ چیز زندگیم طبیعی نیست، کاش میتونستم ازش به بهترین نحوه استفاده کنم ولی حتی یادم نیست چطوری گذشت و آره کل مشکل من با همینه، با اینکه نمیدونم چیشد، مثل یه فیلم میمونه، یه فیلم کسل کننده که کارگردان مجبوره برای از دست ندادن مخاطب ها سرعت اتفاقات رو بیشتر کنه، ده سال بعد، چه سریع گذشت، یادم نیست پونزده سالگیم رو، یعنی فکر کنم من زنده نیستم، شاید بعد از پونزده سالگی مردم و تا الان همش یه خوابه، یه توهم و زندگی نمیکنم دارم خواب میبینم، کاش همینطوری باشه چون این زندگی برای واقعی بودن زیادی غیر واقعیه. از نظر خوب بودن نمیگم، از هیچ نظر نمیگم، فقط میگذره و میگذره و حتی نمیدونم چطوری میگذره، امیدوارم این فیلم خسته کننده زودتر تموم شه، به هرحال فروشی نداره، منم خسته شدم، چون که نمیدونم چطوریه و چه خبره. انگار که خودم نیستم، انگار که نباید باشم، انگار که اینجا نه، نمیگم باید یه زندگی فوق العاده داشته باشم، اصلاً خوب و بد برام مهم نیست، آره هست، ولی این چیزی نیست که میخوام بگم. رفتم مدرسه، اومدم خونه، ناهار خوردم، درس خوندم، دوست پیدا کردم، از دستشون دادم، مامانم مسن شده، من بزرگ شدم، یه سری چیزهای کلی، جز این ها نمیتونم هیچی به یاد بیارم، آلزایمر هم نیست، اصلاً چیزی برای فراموشی نیست، شاید اکثر آدم ها مثل من فکر کنن، کاش میتونستم ازشون بپرسم چرا زنده ان؟ دوست دارم جواب های زیادی بشنوم ولی چه فایده، خودم نمیتونم به این سوال جواب بدم.