بعضی وقت ها حس می کنم نمی تونم به هیچ آدم زنده ای نزدیک بشم، اینطوری نیست که بتونم به مرده ها نزدیک بشم، منظور از هر آدم زنده ای منظورم اینکه آدم هایی که نفس میکشن، باهام حرف می زنن، باهام معاشرت می کنن، نمی دونم این یه مشکله یا نه ولی از وقتی که همه چیز رو یادمه می دونم اینطوری بوده، می دونم که نباید زیاد به هیچکس نزدیک بشم، چون این می تونه هم برای من هم برای اون خطرناک باشه اما به نظرتون این چیزهارو رعایت کردم؟ نه، هیچوقت نتونستم، شاید راحت بتونم آدم هارو ترک کنم ولی به همون راحتی هم بهشون نزدیک می شم، من مشکلی دارم؟ فکر نکنم، کسی مشکلی داره؟ فکر نکنم، فقط نمی تونم، هرچقدر که خوب یا بد، اصلاً مهم نیست، هیچوقت نمی تونم تو لحظات سخت زندگیم کنار کسی باشم، ترجیح می دم یه جا تنها بشینم و انقدر کاغذ بخورم تا بمیرم، درسته کاغذ نمی خورم ولی غصه چرا، اینکه بگم بابت چی هم یه طومار دیگه شروع می شه، ولی بابت هیچکدوم از این ها نیست، شاید هم باشه. بعضی وقت ها حس می کنم خیلی تنها هستم، ولی نه واقعاً تنها نیستم، البته نمی دونم معنای تنهایی دقیق چی میشه ولی دوست های خوبی دارم که می دونم دوستم دارن، شاید این حس یه طرفه باشه اما اصلاً مهم نیست، من نمی تونم هیچکس رو مجبور کنم همونطوری که من دوستش دارم دوستم داشته باشه، همون طوری که من فکر می کنم فکر کنه، همون ناهاری که من می خورم رو بخوره. راستش شاید همه این ها به خاطر خانوادمه، در آخر همه چی به اون ها می رسه، همیشه یادمه حتی از بچگیم که دوست های زیادی داشتم، واقعاً دوست های زیادی داشتم هرجا می رفتم هیچوقت تنها نمی موندم، ولی کسایی که باید بهم نزدیک بودن نبودن، به خاطر همین حتی اگه تنها می موندم هیچ مشکلی نداشتم، البته اونموقع که بچه بودم و حتی نمی تونستم به این چیزها فکر کنم ولی رفته رفته، رفتم مدرسه و خوندن و نوشتن یاد گرفتن و دوست شدن و دوست داشتن، اونجا هم دوست های زیادی داشتم ولی باز هم هیچوقت حس نکردم که دوستم هستن، اصلاً من نمی دونم معنای دوست چی میشه، نمی دونم قراره بفهمم یا نه، ولی همونطور که گفتم اشخاصی هستن که برام مهمن ولی می دونم می تونم تنها بمیرم، بزرگترین ترسم رو می تونم به حقیقت تبدیل کنم، می تونم تنها تو این اتاق بمیرم، می تونم همین الان کل ارتباطم رو با همه قطع کنم، من که به هرحال با هیچکس تو خونه حرف نمی زنم پس اون ها محسوب نمی شن، می دونید هروقت حالم خوب نیست به فکر نوشتن میوفتم ولی منظورم این نیست که الان حالم خوب نیست، فقط دوست داشتم بنویسم و به آلبوم جدید کنن گری گوش بدم. شروع کردم به دیدن فصل سوم stranger things، یه چیز کاملاً بی ربط بود ولی آره خیلی وقت بود می خواستم ببینم. به نظرتون تاحالا کسی واقعاً من رو دوست داشته؟ منظورم اینه همه این آدم هایی که هستن تو زندگیم و گفتم من رو به خاطر این می خوان که آدم خوبی هستم و حالا خصوصیت های دیگه ای که خود اون ها میپسندن، منظورم اینه اگه یه قاتل بودم کی من رو دوست داشت؟ حالا برام مهم نیست، اصلاً به نظرم اینکه میگن "یه نفر باید تو رو به خاطر خودت دوست داشته باشه" کاملاً چرت و پرته. اصلاً معنی نمی دونه، مگه می شه یک لوح سفید رو دوست داشت؟ شما بدون شخصیتتون هیچی نیستید پس چطوری انتظار دارید بقیه شمارو بدون هیچ شناختی دوست داشته باشن؟ ولی راجع به خودم من احتمالاً این باور رو دارم که هیچکس من رو دوست نداره پس انقدر تنهایی برام مشکلی نداره، وقت هایی هست که کاملاً تنهام و با هیچکس حرف نمی زنم و اوقات سختی ندارم. همه این ها در آخر حدسیاته و نمی تونم برای هیچکدوم یه درصد بیان کنم، یعنی حتی اگه بتونم عددش پایینه. اصلاً نمی دونم هدفم از گفتن همه این ها چیه، کی اهمیت می ده؟ هیچکس نه حتی خودم.