دوست داشتم یه جای آزاد به دنیا بیام، اسم نمیبرم، هرجایی که آزاد باشه، تو بگو کره مریخ، مهم نیست. فقط دوست داشتم آزاد باشم، اینکه چیکار می کنم و می خوام بکنم، فقط خودم تصمیم می گرفتم. یه زندگی عادی، دغدغه برای آینده و شغل، دغدغه برای درس، دغدغه برای دانشگاه، دغدغه برای بودن با کسی که دوستش دارم، مستقل شدن. الان هر وقت که می خوام چیز جدیدی یاد بگیرم یا پس‌انداز کنم یا هرکاری که باعث جلو انداختنم بشه به خودم می گم خب که چی؟ به هرحال من ایرانی هستم، هرجا برم این باهامه، مگه می تونم تغییرش بدم؟ چه فرقی میکنه اگه پس اندازم ده میلیون باشه یا پنج میلیون؟ چه فرقی می کنه اگه ویولن یاد بگیرم؟ -همه اینا مثالن- چه فرقی می کنه؟ می دونم که ناامید بودن خوب نیست و شاید بگید خب این که همش بهونه هست. شاید بهونه باشه، نمی دونم. من فقط دیگه هیچ امیدی ندارم، خیلی وقته که ندارم، یعنی شاید پس‌انداز هم بکنم، ویولن رو هم یاد بگیرم، ولی امیدی ندارم، هیچ شوقی ندارم، ایناروهم اگه انجام بدم صرفاً برای راضی کردن خودم ضمن اینکه بیهوده نیستم. دیگه حتی دوست ندارم زبان بخونم، زبان می خونم، ولی دیگه دوست ندارم. ورزش می کنم ولی ورزش کردن رو دیگه دوست ندارم. نوشتن که خیلی دوستش داشتم، می نویسم ولی فقط برای اینکه خالیشم. دیگه هیچ شوقی ندارم، شاید یه روز برگرده. حوصله ندارم، افسرده ام؟ مهم نیست. دیگه دوست ندارم هیچ کاری انجام بدم، انگار که فقط دارم برای بقا زندگی می کنم، نه خوشحالی، شوق و لذت. خیلی وقته که اینجوریه نه فقط طی این مدت، از وقتی ۱۸ ساله شدم انگارکه تا قبل اون تو یه دنیای دیگه ای زندگی می کردم. دنیایی که برای خودم ساخته بودم. من ۱۸ سال هیچی از زندگی نمی خواست، یعنی چیز خاصی نمیخواست، گفتم که یه زندگی کاملاً عادی، دغدغه های عادی.

https://open.spotify.com/track/2ERnvuys0x0q5DVZFBCmDr?si=4DCRY6ODTVaIkqfAS9dMjg