آه ما می رویم اینجا دوباره، چرا من؟ چرا همیشه باید این حس ها رو داشته باشم، حس دوست نداشته شدن، خیلی کم بهش فکر می کنم ولی فکر می کنم و هیچوقت ندارمش، حس می کنم که هیچوقت ندارمش، می دونم که برام مهم نیست ولی هست، حتی نمی دونم که چی دارم تایپ می کنم، دلم برای تو و اون تنگ شده، دلم برای تو تنگ شده، برای تو نه، برای احساسی که نسبت بهت داشتم، دروغ نیست اگه بگم دیگه حتی ذره ای برام مهم نیستی، ولی دلم برای احساساتی که داشتم تنگ شدن، و دلم برای اون تنگ شده، کاشکی یک ذره بهم اهمیت میدادی و دوست داشتن رو ازت میدیدم اونوقت برای تو همه کار می کردم، ولی هیچکدوم از این هارو نمی بینم، پس کاش بتونم ازت خداحافظی کنم. کاش بتونم تو چشم هات زل بزنم و بگم خداحافظ، امیدوارم که بتونم، چون اگه نتونم قلبم درد می کنه، باز بهت فکر می کنم و دلم برات تنگ می شه و تو هیچ اهمیتی نمیدی و من کم کم میشکنم، تو درست گفتی، تو قراره بهم آسیب بزنی و من این رو بو می کشم، نه راستش تو نه، احساساتم قراره اینکارو بکنن، احساساتی که نسبت بهت دارم، پس کاشکی بتونم برای آخرین ببوسمت و ازت خداحافظی کنم و گریه کنم، ولی همه این ها هم میگذره، می دونم که میگذره و یک روز دیگه رو داریم، توام میری مثل همه، شاید همین فردا، به زودی، حسش می کنم، ولی دیگه نمیخوام آسیب ببینم، پس هرچه زودتر بتونم ازت خداحافظی می کنم. قول می دم، قول می دم که زیرش نزنم.