986
هر وقت که از همه دنیا بریدم و حوصله هیچکس رو ندارم میام اینجا، اینجا تنهایی جاییکه کامل برای خودمه، هیچکس ازش خبر نداره، هیچکس نمی دونه این منم، اینی که داره مینویسه کیه و چیکار می کنه، هیچکس اینجا من رو نمی شناسه. بعضی وقت ها، اکثر وقت ها دوست دارم مغزم رو در بیارم و بندازم تو جوب تو چاه تو یه گودال و دیگه دنبالش نگردم، من فهمیدم مسئله فکر کردن نیست، مسئله هیچی نیست، درست نمی شه، این درست نمی شه، قراره همینطوری بمونه، من هیچ آدمی رو امیدوار تر از خودم نمی شناسم اما شاید فقط همه این ها اداست، شاید خودم مجبور می کنم، شاید با غم آمیخته شدم، نمی دونم، هیچی نمی دونم. کاش من تو بودم و تو من بودی، کاش من هیچکس نبودم. یادمه چند ماه پیش میومدم اینجا و از تو مینوشتم که رفتی اون حتی یکی از کوچیکترین غم های زندگیم نبود، الان خوشحالم که رفتی، انقدر که حتی نمی خوام چیزی ازت بنویسم ولی چیزهایی که نوشتم رو پاک نمی کنم به هرحال یک زمانی جزیی از زندگی من بودی ولی فهمیدم مشکل من حتی آدم ها هم نیستن، بیا، برو، بمون، هرکاری دوست داری بکن. مشکل تو نیستی، بود و نبود تو برای من فرقی نداره، در اون لحظه خوشحال و ناراحت می شم ولی همینه همش همینه. من آدم های با ارزش تری داشتم که از دستشون دادم، ولی حتی اون ها بود و نبودشون مهم نیست. یعنی انقدر که فکر می کردم نبود. الان میبینم که خوشحال یا ناراحتن ولی مثل یک غریبه میبینم. فهمیدم که مشکل خود منم. هرچقدر بودن یک نفر تو زندگیم خوشحالم کنه بازم چیزی درست نمی شه. کاش خودم می تونستم برم. هیچی درست می شه؟
علیرضای عزیزم، دلم برای تو تنگ شده، رفتن تو یک جور دیگه ای بود، دلم خیلی برات تنگ شده، کاشکی میشد ببینمت. این ماه سالگرد توئه. جای خوبی هستی نه؟ اگه هستی، هرجا، یا حتی اگه نیستی، امیدوارم جای خوبی باشی.