567

پست آخر سال 98، هيچ حسي ندارم. هيچ حسي.

566

به صفحه خاموش مانيتور زل زدم و افسوس ميخورم به خاطر چيزي که هستم، از خودم متنفرم؟ نميدونم هرچي هست حس خوب نيست، هيچ حس خوبي نيست. سرشار از تنفر نسبت به خودم، آدم هايي که کنارم بودن کاري کردن از خودم متنفر شم، خانواده، دوستان، کاش ميشد همه رو حذف کرد، حتي خودم، خودم که مرکز همه اين ها هستم، تمام حس هام رو بکشم. ميخوام ديگه "من" نباشه، هيچي نباشه. خودم رو محو کنم از ياد همه. برم و نرم، هيچ جا نرم. نميدونم دارم چي ميگم، فقط اين رو ميدونم که ديگه سخته تحمل کردن، تحمل کردن اين حجم از نفرت نسبت به خودم. بعضي اوقات دلم براي خودم ميسوزه، من گناهي نکردم، بيچاره. اين همه نفرت اصلاً از کجا مياد؟ دلم ميخواد خودم رو از يه ساختمون چندطبقه پرت کنم پايين، استخون هام هم نمونن، من ميخوام هيچي از وجودم نمونه، از منِ نفرت انگيز هيچي نمونه. خدا کجايي؟ منو بکش. من لايق هيچي جز مرگ نيستم. ديگه اميدي هم نيست، ديگه نفسي نيست. دليل باز بودن چشم هام چيه؟ يا دليل بده يا من رو بکش. مامان متأسفم که دخترت انقدر از خودش متنفره، تقصير اونم نبود، نميدونم شايد بود. ميخوام حرکت نکنم، حتي دستام رو براي نوشتن هم تکون ندم، ثابت باشم و بعدش محو شم. تمام. من يه پايان نميخوام، يه شروع ميخوام براي نبودن.

چه حسي داره هيچکس رو نداشته باشي؟ هيچکس کنارت نباشه، وقتي ميگم هيچکس منظورم دقيقاً هيچکسه. نميدونم.

565

دارم به آهنگ shape of my heart گوش میدم و به این فکر میکنم که چقدر آدم های دور و برم همه مصنوعی هستن، تو بدترین دوران زندگیمم اما حتی یک نفر هم نیست که بگه چه مرگته؟ آخه اونا همونایی که بودن که همیشه ازشون میپرسیدم چه مرگتونه؟ ولی برای من هیچوقت هیچکس نیست. مشکل از خودمه میدونم، از توقع بیجام، از حماقت، از ساده بودن. در آخر هیچکس برات نمیمونه، در آخر فقط خودتی و خودت، آخر ِمن فکر کنم همینجاست، الان فقط خودمم و خودم. میگم و میخندم اما دارم دیوونه میشم از افکار منفی و چرت و پرت تو سرم. کاش همه چیز دست از سر من بردارن و گورشون رو گم کنن، من خواهان هیچ احساسی نیستم نه خوب و نه بد. هیچی نمیخوام، فقط کمی فکر نکردن، فقط کمی بی احساس بودن. ولی حس تنهایی خیلی عجیب غریبه، سال ها تنها بودم و الان فهمیدم تنهام، چقدر خوب نقش بازی میکردم که حتی خودم گول خوردم.

امیدوارم زودتر این قرنطینه تموم شه، واسه منی که همیشه تو قرنطینه ام فرقی نمیکنه ولی واسه بقیه نگرانم، واسه کسایی که اون بیرون کلی کار و بدبختی دارن و مثل من وقت فکر کردن به چیزای مزخرف رو ندارن. واقعاً این کرونا دیگه چه مسخره بازی ای بود، نمیشه ما ایرانی ها یک روز نفس بکشیم؟ واقعاً نمیشه. هر روز یک بدبختی جدید، هر روز یک دلیل جدید برای افسردگی.

دلم واسه هیچ چیز تنگ نشده نه دانشگاه و نه هیچ دوستی و آشنایی، ترجیح میدم تا آخر عمر تو اتاقم بمونم و انیمه ببینم.