945

نمی دونم چطوری ولی الان به طرز عجیبی گریه نمی کنم فقط چشم هام خیس هستن و دارم اوت میل می خورم، آره من جز اون دسته های نایابم که موقع ناراحتی می تونن راحت غذا بخورن، من همیشه می تونم راحت غذا بخورم، نمی خوام بگم حالم خوب نیست ولی برعکس همیشه یه دلیلی داره و من هم دلیلش رو می دونم. اینکه حالم از خونه بهم می خوره نیست، دلیلش، دلیلش، من نمی دونم چی بگم راجع به دلیلش ولی ناراحتم که اینطوریه، متأسفم که اینطوریه، بعضی وقت ها دوست دارم از پدر و مادرم عذرخواهی کنم بابت اینکه وجود دارم و از خودم، بابا خیلی دوستت دارم. شاید می تونستیم تغییرش بدیم، شاید می تونستیم جلوش رو بگیریم، جلوی اینکه من و تو وجود داشته باشیم مامان، ولی اینطوری شد دیگه و ناراحتم و ببخشید. ببخشید که انقدر اذیتتون می کنم، عذر می خوام که هیچوقت نتونستم درست و حسابی خوشحالتون کنم، می دونی از اینکه اینجا زندگی می کنم، از همتون متنفرم، اما از خودمم متنفرم. تقصیر هیچکس نیست، مثل اینکه باید اینطور می شد و ما اینجا می بودیم. دیگه نمی خوام تو این خونه زندگی کنم، الان دارم اشک می ریزم و می خندم و به یه آهنگ گوش می دم و اوت میل می خورم. گرممه. کاش الان باهات حرف نمی زدم، چون دلم می خواد یه دل سیر گریه کنم اما به خاطر اینکه نفهمی گریه نمی کنم. اما نمی خوام تو رو هم ناراحت کنم، پس همینه که هست، ممنونم که کنارم هستی.

باید برگردم و راجع به روزمره ام تایپ کنم، هیچ اتفاق خاصی نیوفتاده، فقط احتمالاً کنکور ارشد ندم، هنوز از تصمیمم مطمئن نیستم، حتی نمی دونم می خوام چیکار کنم، چرا می خوام بمیرم، ولی این کاری نیست که بخوام انجامش بدم، دوست دارم خیلی کارها رو انجام بدم اما نه مردن.

از دیشب تا الان می خوام یه آهنگ از رضا پیشرو گوش بدم و یادم میره و از دیشب تا الان می خوام این پست رو کامل کنم و نمیشه، اما خب الان دارم تایپ می کنم، نشستم پای لپ تاپم، یکم پیش ناهار خوردم. اسپاتیفای مثل همیشه کار نمی کنه و فکر کنم نتونم آهنگ رو گوش بدم، از تلگرام می تونم. من کلاً دو لقمه غذا خوردم اما نمی دونم چرا دسشویی دارم. یعنی دلم پیچ میره، فکر کنم چون نخود داره، نمی دونم چه ربطی داره. این آهنگ رو وقتی کوچیک تر بودم گوش می دادم، دوست دارم برگردم به چندسال پیش، نه اینکه واقعاً برگردم، منظورم ذهنمه، اونموقع فن رضا پیشرو و هیچکس و ملتفت و فدائی بودم و یادش بخیر. جالبه که تو همه دوره های زندگیم همیشه فن یه انسان مشهور بودم. آره دلم گرفته، یعنی نگرفته، انگار دستم رو کردم تو بدنم و قلبم رو فشار می دم، دستم درد می کنه. حتی یادم نیست چی می خواستم بنویسم و مایه تأسفه، دوست داشتم از دوست داشتن بگم، از کسی که دوستش دارم، اینکه ترس از دست دادن دارم، اینکه یه ماهه از همه حالم بهم می خوره اما مجبورم با آدم ها تعامل کنم، اینکه دلم واست تنگ شده، اینکه همیشه باید دوری آدم هایی که دوستشون دارم رو تحمل کنم، البته هنوز مامانم رو دارم و بابتش خوشحالم. دیروز درس نخوندم، امروز هم نخوندم، یعنی هنوز، شاید بخونم. همش چهره اون گربه میاد جلوی ذهنم، یه گربه ای که قبلاً بهش غذا میدادیم و چند روز پیش دیدم صورتش زخمیه و یکی از چشماش رو از دست داده و زخمش واقعاً ترسناک بود، انقدر بی حال بود که حتی وقتی بهش دست میزدم هیچ کاری نمی کرد، الان نمی دونم کجاست ولی حتی غذا نمی خورد. هربار که میبینم یه حیوون اینجوری آسیب دیده از اون زمانی که دیدمش تا وقتی که زنده ام بهش فکر می کنم. شاید مسخره به نظر بیاد، دوست دارم تمام آدم هایی که به حیوانات آسیب می زنن رو بکشم. یعنی باشه. نمی دونم چرا دارم اینجا می نویسم این ها رو، ولی حیوانات تنها چیزی هستن که از ته دلم عاشقشون هستم و حاضرم جلوشون سجده کنم. آه آدم های کثیف و گه که باید تو جوب زندگی کنن. خودمم یکی از اون هام، مطمئنم که هستم، چون دارم نفس می کشم و هیچی به هیچی، خب که چی؟ من هنوز دارم نفس می کشم، من هنوز زنده ام، منم یه تیکه گهم، که کاش یکی پاش رو بذاره روم. همه ما گهیم. دوست دارم یه نفر سیفون رو بکشه. هر وقت چشم هام رو می بندم کلی جمله تو سرم جمله بندی می شه و با خودم می گم باید این ها رو بنویسم ولی تا وقتی بخوام بنویسمشون طول می کشه پس فقط همونجا می مونن، افکارم، دردهام، همونجا می مونن. گفتم که دارم درس می خونم، برای آزمون آموزش و پرورش، یعنی آخرین چیزی که تو لیستم حتی نبود، هیچوقت دوست ندارم و فقط دارم می خونم که.. حس بدی نداشته باشم که هیچ کاری نمی کنم، ولی هنوز حس بد دارم، هنوز نمی دونم چرا زنده ام، هنوز هیچ هدفی ندارم، هنوز دارم به سمت چاه کشیده می شم، هنوز- دستم واقعاً درد می کنه نمی دونم بتونم درس بخونم یا نه، چون هروقت درس می خونم خلاصه بندی می کنم اما الان واقعاً نمی تونم، البته این یه بهانه ست. هیچ چیز به ذهنم نمی رسه، بدرود.

944

من یه آدم ترسو هستم، بسیار ترسو، که واقعاً نمی تونم انجامش بدم و فقط بهش فکر می کنم، می دونم هیچی قرار نیست بهتر بشه و فقط بهش فکر می کنم، به همه چیز فقط فکر می کنم، حالم بهم می خوره، که انقدر لوزرم، که انقدر حال بهم زنم، انقدر ترسو و شکننده ام، چرا کاری انجام نمیدی؟ اگه بهش فکر می کنی پس انجامش بدی، فرصت های زیادی هست. پاشو، هر لحظه که بخوای می تونی، اما خب، فقط حرفش رو می زنی، بهش فکر می کنی، تنها کاری که می تونی انجام بدی، نمی دونم می ترسی یا فقط نمی تونی؟ خب راستش به انجام خیلی کارها فکر می کنی و هیچکدوم رو انجام نمی دی، انقدر بهشون فکر نکن، اگه قرار نیست انجامش بدی، بهش فکر نکن، اگه قرار نیست خودت رو بکشی، پس دیگه بهش فکر نکن، از کی می خوای انجامش بدی؟ نه راستش نمی خوای، می دونم که از ته دلت نمی خوای فقط زیادی بهش فکر می کنی، فقط فکر کردن؟ پس انجامش نده، متوقفش کن، فکر کردن بهش رو تموم کن، باشه تو افسرده ای و می دونم عادیه بهش فکر کنی، ولی اگه قرار نیست به وقوع بپیونده هیچوقت پس چه فایده ای داره؟ تمومش کن. تمومش کن. یا خودت رو تموم کن یا این افکار رو، یکیش رو انجام بدن، هیچکدوم قرار نیست نجاتت بده فقط اگه هنوز به فکر کردن ادامه بدی و انجامشون ندی. من نمی گم چیکار کنی دارم می گم تمومش کنی. یه کاری بکن، هرکاری، فقط دیگه به این فکر نکن که چه کاری، انجام بده. خسته شدم دیگه، تو خسته نشدی؟ من خیلی خسته شدم، قرمز شده و می سوزه، خیلی وقته داره کار می کنه، کار که چه عرض کنم، به زور نگهش داشتن، به زور چسب های سفت نگهش داشتن ولی خب هیچکس فکر نمی کنه که باید درست شه تا وقتی از پا دربیاد، می سوزه و ممکنه بترکه. آره کاش یه کاری بکنی.

943

نمی دونم، در این لحظه واقعاً نمی خوام با هیچ آدم زنده ای ارتباط برقرار کنم. فردا سیزده به در هست و میرن بیرون، شاید من نرم، چون واقعاً حوصله ندارم. هیچ چیز، دوست دارم بمیرم، تنها چیزی که الان دوست دارم.