470 - خداحافظ مدرسه
ديروز ساعت ٧:٤٥ دقيقه زودتر از همه روزا رفتم مدرسه، چون جشن گرفته بوديم و نميخواستم دير برسم كه بعداً سرم قر بزنن، رسيدم مدرسه و ديدم تقريبا نصف تزيينات كلاس رو تموم كردن. بعد از همه اينا چنددقيقه صبر كرديم تا دبير ادبيات بياد و كلي برف شادي رو سرش خالي كرديم. خيلي خوش گذشت، دوتا دبيرهاي ادبياتمون بودن. كيك خورديم و كلي عكس گرفتيم. كليك | كليك خيلي حال داد. بعد از اونم بيكار نشستيم، تو مدرسه هم جشن بود و همه رفته بودن نمازخونه اما ما چهارنفر نرفتيم چون واقعاً حسش نبود.
باورم نميشه آخرين روز مدرسه هم گذشت. تموم شد، تموم شـــد. دلم تنگ نميشه ولي شايد بشه بعداًها، انقدرها هم بهم خوش نگذشت توش كه بخواد تنگ بشه. دوران بدي نبود دركل، كلي چيزا ياد گرفتم. ساعت ٧ بيدار شدن هام به زور.. حرف زدن سر كلاس، ساندويچ خريدن هامون، فرار كردن هامون از مدرسه، لقمه هايي كه ميبردم با خودم، دبير جغرافيا، سوژه هامون، براي تاكسي ايستادن هام، با سيما براي تاكسي ايستادن و پياده اومدن خونه. با بچه ها سر كولر بحث كردن، تقلب كردن هامون، دزدكي گوشي بردن هامون، معلم هارو مسخره كردن، كنار نرده ها ايستادن باش ايستادن و راجع به آينده خيال پردازي كردن، درس نخوندن هامون، دعواهامون.. خوب بود، همش تموم شدن، باورم نميشه ديگه قراره منتطر تاكسي نايستم و صبح ها ساعت ٧ نرم مدرسه. باورم نميشه ديگه قرار نيست مثل هميشه اسمم تو ليست اونايي كه دير ميرن مدرسه نباشه. همش تموم شد، البته باورم ميشه. چون امروز رو راحت خوابيدم و اين سندي بود براي باور كردنم. خداحافـظ مدرسه. با تموم خوبي هات و بدي هات. چيزهاي زيادي ازت يادگرفتم، باهات بزرگ شدم. ممنونم بابت همه ي اينا. اميدوارم ديگه هيچوقت گذرمون به هم نيوفته لعنتي چون هيچكس به اندازه تو منو شكنجه نكرد. خب خب. حس ميكنم شبيه دوقطبي ها شدم. :)))
خداحافــظ مـــدرسه
469
فقط دو روز ديگه ميريم مدرسه، باورم نميشه، تموم شد. داره تموم ميشه، دوازده سال رو پشت سر گذاشتم... نميدونم كه دلم تنگ ميشه يا نه! ولي دوران خوبي بود، دلم براي دوستام تنگ ميشه. زياد، نميتونم اسم ببرم ولي همشون. كل كلاس، حتي كسايي كه زياد باهاشون حرف نميزنم. هميشه تو يادم ميمونين.
468
465
464
فردا سه تا امتحان داريم، رياضي جغرافيا و فلسفه، ميدونم همش رو ميرينم، شايدم نرينم ولي رياضي رو ... هيچي بلد نيستم و بهترين نمره ام تو رياضي تو دوران راهنمايي بود كه ١٨ شدم. در اين حد، درسي ِكه هم ازش متنفرم و هم ازش هيچي حاليم نميشه. و نميدونم چطور بقيه فكر ميكنن رياضي من خوبه؟ چطور فكر ميكنن آسونه؟ چطور فكر ميكنن فقط با خوندن ميتونم نمره خوبي بگيرم؟ نه براي اين درس واقعاً نميشه براي من كه نميشه. بقيه ام به درك
خوابم نمياد ولي دلم ميخواد طولاني مدت بخوابم و بخوابم و بخوابم بخوابم. از همه چي بي خبر. الان طوري ام كه حتي اگه يه نفر بهم بگه "تو" دلم ميخواد گريه كنم نه بخاطر ناراحت شدن فقط بيشتر خسته شدن پس كاش فقط ميتونستم بخوابم. كه نبينم اين چيزارو، نبينم.
463
با تمام وجود دلم ميخواد فردا نرم مدرسه اما بايد برم. امتحان فلسفه و رياضي داريم و من از كم هم كمتر خوندم و خب به درك! بايد برم. هفته قبل هم نبودم و هرچند كه مهم نيست اما نميخوام تر بزنم تو مستمرم. هرچند اين نمره ها هيچ تاثيري ندارن اما خب! چيزي هستن كه بالاخره بايد ازشون گذشت تا بتوني ازشون راحت شي و يه نفس راحت بكشي كه آره مدرسه تموم شد. واقعاً داره تموم ميشه. امروز ٤ اسفند؟ فقط ٣ هفته ديگه ميرم مدرسه، بعد از ١٢ سال، فقط ٣ هفته ديگه مونده تا با دوران مدرسه خداحافظي كنم. دلم تنگ ميشه؟ نميدونم بايد صبر كنم ببينم چي ميشه، البته فكر كنم بشه.
من افسرده نیستم من فقط همیشه غمگینم.