471

آدماي زيادي دورم نيستن ولي از همونا هم تعداد اندكي از من خوششون مياد.

470 - خداحافظ مدرسه

از سرماخوردگي متنفرم. ديروز سرما خوردم و فكر كنم منتظر بود تا من مدرسه رو تموم كنم شروع شه لعنتي، گلودرد بيشعور، اميدوارم وقتي فردا بيدار ميشم نباشي.

ديروز ساعت ٧:٤٥ دقيقه زودتر از همه روزا رفتم مدرسه، چون جشن گرفته بوديم و نميخواستم دير برسم كه بعداً سرم قر بزنن، رسيدم مدرسه و ديدم تقريبا نصف تزيينات كلاس رو تموم كردن. بعد از همه اينا چنددقيقه صبر كرديم تا دبير ادبيات بياد و كلي برف شادي رو سرش خالي كرديم. خيلي خوش گذشت، دوتا دبيرهاي ادبياتمون بودن. كيك خورديم و كلي عكس گرفتيم. كليك | كليك  خيلي حال داد. بعد از اونم بيكار نشستيم، تو مدرسه هم جشن بود و همه رفته بودن نمازخونه اما ما چهارنفر نرفتيم چون واقعاً حسش نبود. 

باورم نميشه آخرين روز مدرسه هم گذشت. تموم شد، تموم شـــد. دلم تنگ نميشه ولي شايد بشه بعداًها، انقدرها هم بهم خوش نگذشت توش كه بخواد تنگ بشه. دوران بدي نبود دركل، كلي چيزا ياد گرفتم. ساعت ٧ بيدار شدن هام به زور.. حرف زدن سر كلاس، ساندويچ خريدن هامون، فرار كردن هامون از مدرسه، لقمه هايي كه ميبردم با خودم، دبير جغرافيا، سوژه هامون، براي تاكسي ايستادن هام، با سيما براي تاكسي ايستادن و پياده اومدن خونه. با بچه ها سر كولر بحث كردن، تقلب كردن هامون، دزدكي گوشي بردن هامون، معلم هارو مسخره كردن، كنار نرده ها ايستادن باش ايستادن و راجع به آينده خيال پردازي كردن، درس نخوندن هامون، دعواهامون.. خوب بود، همش تموم شدن، باورم نميشه ديگه قراره منتطر تاكسي نايستم و صبح ها ساعت ٧ نرم مدرسه. باورم نميشه ديگه قرار نيست مثل هميشه اسمم تو ليست اونايي كه دير ميرن مدرسه نباشه. همش تموم شد، البته باورم ميشه. چون امروز رو راحت خوابيدم و اين سندي بود براي باور كردنم. خداحافـظ مدرسه. با تموم خوبي هات و بدي هات. چيزهاي زيادي ازت يادگرفتم، باهات بزرگ شدم. ممنونم بابت همه ي اينا. اميدوارم ديگه هيچوقت گذرمون به هم نيوفته لعنتي چون هيچكس به اندازه تو منو شكنجه نكرد. خب خب. حس ميكنم شبيه دوقطبي ها شدم. :)))

خداحافــظ مـــدرسه 

469

بايد از امروز بگم؟ خب امروز صبح كله سحر يعني ساعت شش و نيم بيدار شدم و رفتم مدرسه، يك ساعت براي تاكسي ايستادم درحاليكه تاكسي هاي خالي رد ميشدن و به من پوزخند ميزدن. ٧ رسيدم مدرسه و رفتم بالا، چون امسال همش كلاس هامون جا به جا ميشه. براي اولين بار در سال تحصيلي با خودم گوشي بردم. چون قرار بود به شايسته زنگ بزنم تا بياد مدرسه. خب زنگ اول عروض داشتيم و امتحان گرفت و درس داد كه ما همش رو چرت زديم و فك زديم با فرخنده، زنگ دوم هم زبان داشتيم كه شايسته اومد و اين هم شروع كرد به درس دادن و فكر كني تنها كسي كه به گفته هاش گوش ميداد خودش بود! چون همه يا خواب بوديم يا عكس ميگرفتيم يا خلاصه... يكي از خوبي هاي دبير زبان ما اينكه خيلي پايه است. آهنگ گذاشتيم و فيلم گرفتيم. زهرا هم عن اسنپ چت گوشي من رودراورد. دركل خوب بود، زنگ سوم هم ديني داشتيم و باز رفتيم بالا، من كه بيكار بودم فقط از كسايي كه نمره نداشتن پرسيد، خوشبختانه از من هم كلي نمره داشت ((: بعدهم كه درس داد و تعطيل شديم خداروشكر. هوا هم خيلي گرمه، وقتي اومدم خونه به زور مامانم رو محبور كردم كه كولر بزنه هرچن از نظر خودش هوا خيلي خوبه. نميفهمم واقعاً. الان هم از حموم اومدم و هنوز لباس نپوشيدم. واقعاً دلم ميخواد تا عصر بخوابم ولي ميدونم كه نميخوابم و فيلم ميبينم. فردا جشن فارغ التحصيلي داريم، قراره كلاس خودمون شخصاً براي خودمون جشن بگيريم و كاري به بقيه مدرسه نداريم. اوناهم جشن دارن ولي خب ما.. امتحان تاريخ هم داريم و من نميخونم و خدا بيامرزد پدر كسي كه براي اولين بار از شيوه تقلبي استفاده كرد. بچه ها رفتن كيك خريدن و كلاً فردا نميدونم ولي اميدوارم خوش بگذره و زود تموم شه. چون حوصله جشن و اين كارهارو ندارم. 

فقط دو روز ديگه ميريم مدرسه، باورم نميشه، تموم شد. داره تموم ميشه، دوازده سال رو پشت سر گذاشتم... نميدونم كه دلم تنگ ميشه يا نه! ولي دوران خوبي بود، دلم براي دوستام تنگ ميشه. زياد، نميتونم اسم ببرم ولي همشون. كل كلاس، حتي كسايي كه زياد باهاشون حرف نميزنم. هميشه تو يادم ميمونين.

468

روزت مبارك مادرم ㅡ دوستت دارم، خالصانه، ممنونم كه هستي 💗

467

هيچ چيز خوب نيست

و من هم همينطور.

465

نميدونم. فقط دلم برات تنگ شده، خيلي تنگ شده، دوست دارم از نزديك ببينمت، بفهمم حالت واقعاً چطوريه، واقعاً دلم برات تنگ شده، حتي اگه عادت كرده باشم بازم مگه ميتونم دلتنگت نشم؟ نميتونم، هيچكس نميتونه. تا الان چطوري دووم اوردم؟ بدون تو؟ بدون تو كه سايه اي باشي بالاي سرم؟ من خيلي ميترسم، خيلي ميترسم، از همه ي آدم ها بجز تو ميترسم. احساس امنيت ندارم و حس ميكنم هرلحظه يه اتفاق بد ميوفته، چون تو نيستي، چرا نيستي؟ چرا؟ چرا نيستي؟ چون وقتي كنارمي قدرت رو نميدونم؟ من واقعاً قدرت رو نميدونم! اما من ميخوام كنارم باشي. مثل بقيه، خواسته ام بزرگه؟ چرا خواسته هاي كوچيك بايد براي من بزرگ باشن؟ شايد اگه تو بودي خيلي از اتفاقا نميوفتاد. كنارم. دلم برات تنگ شده، ميشه ببينمت؟ ميشه برگردي؟ يكم نه زياد هم نه، هميشه، براي هميشه ميخوامت. پس سريع برگرد..

464

واقعاً بدشانس تر از من هم هست؟ فكر نكنم. هرراهي كه ميرم اون راه بسته ميشه، بعضي وقتا خسته ميشم ولي باز ادامه و بقيه راه هارو امتحان منم و اين داستان ادامه داره. من آدم ِقوي اي هم نيستم، فقط نميخوام جا بزنم. همين، فكر كنم اگه قوي بودم الان وضعم اين نبود، همه ي قوي ها مگه تو زندگيشون موفق نيستن؟ مگه بقيه اونارو ستايش نميكنن؟ پس من نيستم. حس ميكنم ضعيفم، حتي بقيه بهم ميگن بدبين و نااميد، بقيه ام مهم نيستن ولي من بدبينم نه؟ نااميدم؟ فكر كنم نيستم، من فقط زيادي حقايق رو ميبينم، وقتي ميدونم اين اتفاق نشدني ِواقعاً نشدني ِاين يه زندگي واقعي ِفيلم و رمان نيست. نيست نيست. زندگي ِواقعي ِما بدبختاست! پس ميشه خوشبين بودن رو بذارين كنار و انقدر خودتون رو گول نزنين؟ حتي وقتي ميدونين حقايق چي ان؟ من نميتونم پنهانشون كنم چون ميدونم اونا چي ان، ميدونم آينده ام چطوريه، ميدونم به چيزي كه ميخوام نميرسم، ميدونم هيچي عوض نميشه، ميدونم من همييييينم، همين. عوض نميشه، هيچي. با تموم اينا، بازم ناراحت نيستم، چون حقايقي كه ميدونم رو قبول كردم. ناراحت نيستم بخاطرشون، فقط خسته ام، همين!

فردا سه تا امتحان داريم، رياضي جغرافيا و فلسفه، ميدونم همش رو ميرينم، شايدم نرينم ولي رياضي رو ... هيچي بلد نيستم و بهترين نمره ام تو رياضي تو دوران راهنمايي بود كه ١٨ شدم. در اين حد، درسي ِكه هم ازش متنفرم و هم ازش هيچي حاليم نميشه. و نميدونم چطور بقيه فكر ميكنن رياضي من خوبه؟ چطور فكر ميكنن آسونه؟ چطور فكر ميكنن فقط با خوندن ميتونم نمره خوبي بگيرم؟ نه براي اين درس واقعاً نميشه براي من كه نميشه. بقيه ام به درك

خوابم نمياد ولي دلم ميخواد طولاني مدت بخوابم و بخوابم و بخوابم بخوابم. از همه چي بي خبر. الان طوري ام كه حتي اگه يه نفر بهم بگه "تو"  دلم ميخواد گريه كنم نه بخاطر ناراحت شدن فقط بيشتر خسته شدن پس كاش فقط ميتونستم بخوابم. كه نبينم اين چيزارو، نبينم. 

463

براي همينكه از سريال هاي چند فصلي متنفرم، اين stranger things ِلعنتي كه تمام ذهنم رو درگير خودش كرده درحاليكه من يه كنكوري ام. البته اين مشكل خودمه چون كي تو دوره كنكورش سريال ميبينه؟ :)))

با تمام وجود دلم ميخواد فردا نرم مدرسه اما بايد برم. امتحان فلسفه و رياضي داريم و من از كم هم كمتر خوندم و خب به درك! بايد برم. هفته قبل هم نبودم و هرچند كه مهم نيست اما نميخوام تر بزنم تو مستمرم. هرچند اين نمره ها هيچ تاثيري ندارن اما خب! چيزي هستن كه بالاخره بايد ازشون گذشت تا بتوني ازشون راحت شي و يه نفس راحت بكشي كه آره مدرسه تموم شد. واقعاً داره تموم ميشه. امروز ٤ اسفند؟ فقط ٣ هفته ديگه ميرم مدرسه، بعد از ١٢ سال، فقط ٣ هفته ديگه مونده تا با دوران مدرسه خداحافظي كنم. دلم تنگ ميشه؟ نميدونم بايد صبر كنم ببينم چي ميشه، البته فكر كنم بشه.