600
خب حالم دارم بهم می خوره از این زندگی سرشار از کثافت. حوصله ندارم.
این هفته خیلی خوش گذشت ولی حوصله مرور کردنش رو ندارم، مهمه الانه که نه. اَه بیخیال کاش برم خونمون.
خب حالم دارم بهم می خوره از این زندگی سرشار از کثافت. حوصله ندارم.
این هفته خیلی خوش گذشت ولی حوصله مرور کردنش رو ندارم، مهمه الانه که نه. اَه بیخیال کاش برم خونمون.
پس چرا نمیمیرم؟ باورم نمیشه هنوز دارم نفس می کشم.
دلم می خواد هرچند ماه یک بار با توجه به شرایطم یک وصیت نامه بنویسم، واقعاً به این کار علاقه دارم، من کلاً آدمی نیستم که اهل خداحافظی باشم، اکثر اوقات موقع رفتن حتی خداحافظی نمی کنم چون از خداحافظی متنفرم اما این فرق می کنه. نمی دونم بعد مردن چه اتفاقی قراره بیوفته پس واقعاً دلم می خواد یک وصیت نامه داشتم باشم. درسته هیچ چیز مادی ای ندارم که تقدیم کنم به کسی اما شاید بعضی ها حرف هام براشون جالب باشه؟ دوست دارم اینجا بنویسم ولی هیچ کدوم از اشخاصی که من رو میشناسن نه آدرس وبلاگم رو بلدن و نه می دونن اصلاً من وبلاگ دارم، باید آدرسش رو به چند نفر بدم اما حاضرم جلوشون لخت بشم ولی اینکار رو نکنم. البته مقایسه درستی نیست چون قطعاً لخت شدن جلوی دوست هام خیلی برام آسون تره.
دیروز دو تا امتحان داشتیم، روانسنجی و آسیب شناسی روانی، می تونم بگم روانسنجی با اینکه جزوه جلوم بود و حتی تقلبی کردم باز هم امکان پاس شدن کمه انقدر که سوال های سخت و مسخره و چرت طرح کرده بود این استاد بیشعور، دیروز واقعاً اعصابم خورد بود اما الان حس خاصی ندارم فقط امیدوارم پاس شم چون گرفتن این درس با این استاد یک جهنمه، اصلاً گرفتن هر درسی باهاش جهنمه، سر کار عملی مون انقدر اذیت کرد که اصلاً نمی دونم چی بگم و حتی نمره اون رو هم نگرفتم. سوال هاش رو هم که از تو هوا در اورده بود نه جزوه. استادها چرا فکر می کنن با سخت سوال دراوردن خفن میشن؟ نه واقعاً. امروز هم امتحان داشتم و فکر کنید، ساعت هشت صبح بود امتحان و من نیم ساعت قبلش بیدار شدم حتی یک دور هم نخونده بودم. اما امتحانش رو خوب دادم. فردا دیگه هیچ امتحانی ندارم اما باید مشاوره و یادگیری رو بخونم برای چهارشنبه و پنج شنبه. وقتی می بینم کلی سریال و فیلم و انیمه اومده به خودم امید می دم که زودتر این امتحان های کصافت و تعفن تموم می شه و می تونم کلی سریال و ... ببینم.
نمی دونم چرا من اینطوری ام که واقعاً تو مکالمه رو در رو ریدم. یعنی اگه با کسی صمیمی نشم دیگه نمی شم. آه پسر واقعاً خوشحالم که محدثه رو دارم تو دانشگاه اما جدیداً با دوتا از همکلاسی هام که قبلاً سایه شون رو با تیر می زدم صمیمی شدم. یعنی واقعاً آدم های خوبی ان و حس می کنم قضاوت کردم؟ البته اینطوری نبود که واقعاً ازشون متنفر باشم فقط واسم مثل بقیه همکلاسی هام بودن. اما به نظر میاد آدم های خوبی ان. البته من یه آدم واقع بینم و وقتی به یه نفر نزدیک می شم به آخرش که قراره دوستیمون تموم شه هم فکر می کنم. البته بقیه معتقد هستن که بدبینم اما خودم می دونم که اشتباهه. من می دونم که نمیشه به آدم ها اعتماد کرد و واقعاً این تراست ایشو نیست، یعنی ربطی به اون نداره. واقعاً تو زندگیم تلاشم اینکه از هیچکس انتظار خاصی نداشته باشم که خیلی هم سخته یعنی اینطوریه که تو به آدم ها نزدیک میشی و انتظارات به وجود میان بدون اینکه خودت ازشون خبر داشته باشی و دقیقاً زمانی که میرینن بهت بووووم!! تو تیکه میشی. اما می خوام اگه یه روز حتی به دست یه آدم آشنا کشته شدم اونقدر سوپرایز نشم، این یک مثال بود می دونم این دنیای واقعیه و فیلم نیست. اما همین ناراحتی های کوچیک حتی، مثلاً یکی از دوست هام با هر حرکت کوچیکی از بقیه ناراحت می شه و به نظرم بیشتر از هرکسی تو این موضوع خودش آسیب می بینه، آره اینم هست که این یک عمل غیر ارادیه اما از قبل باید به همه چیز فکر کنیم. بقیه فکر می کنن من چون خیلی مهربونم از دستشون ناراحت نمیشم اما نمی دونن که اصل قضیه چیه. اینطوری نیست که اگه کسی کار خیلی بدی در حقم بکنه ساکت بشینم و ناراحت نشم نه این موضوع قاعدتاً فرق می کنه. خلاصه که وی پسر خیلی خوبیست البته اگه مثل بقیه نرینه. واقعاً فکر نمی کردم یه پسر بین همکلاسی هامون انقدر باحال باشه. بهم میگه من همیشه دوست داشتم بیام جلو و باهات صمیمی شم و می دونستم که تو فرق می کنی، البته من این جمله رو جدی نگرفتم چون می دونم که پسرا قطعاً این جمله رو به همه اشخاصی که می خوان باهاشون دوست شن می زنن، ولی آره، گفت ولی تو همیشه عصبی بودی و؟ یک سری حرف دیگر که یادم نیست. نمی دونم چرا بقیه فکر میکنن من آدم بداخلاق و عصبی ای هستم در صورتی که نقطه مقابلشم، زیاد عصبی میشم اما بسیار آرومم، اکثراً خونسردم و تو خوشحال بودن بیشتر از عصبانیت زیاده روی می کنم. ولی حس می کنم به خاطر حالت صورتمه چون خیلی ها بهم گفتن. آره تو این مورد واقعاً به مامانم رفتم. یعنی اینطوریه که من یکجا نشستم و دارم با هندزفری آهنگ های سندی رو گوش میدم و یکی میاد کنارم میشینه ازم میپرسه چرا انقدر عصبی ام؟ من دارم به سندی گوش می دم قطعاً سندی اجازه عصبانیت بهم نمیده.
امروز اتاقم رو تمیز کردم لباس هام رو شستم. امتحانم رو هم خوب دادم. بد نبود دختر.
امیدوارم معدلم این ترم بالای هفده بشه. فعلاً همین بولد است تا ببینیم بعد چه می شود. :>
یک ساعت و بیست و هشت دقیقه قبل از امتحانتون چیکار می کنید؟ چون من دارم سریال می بینم.

من همیشه تو ذهنم با خودم زیاد حرف می زنم، جمله بندی می کنم، از کلمات بزرگ استفاده می کنم، جوری که انگار قراره مصاحبه بدم، جوری که انگار کلی آدم دارن به حرف هام گوش می دن اما درواقع جز خودم کسی نیست. همیشه با خودم میگم خوبه که اینطوری با خودم حرف می زنم شاید یک روزی خواستم اون ها رو جایی غیر از ذهنم بازگو کنم اما هیچوقت اتفاق نمی افته. دیشب عقد شایسته بود، باورش یکم برام سخته که بهترین دوستم الان دیگه مجرد نیست، نه خوشحالم و نه ناراحتم، هیچ حس خاصی ندارم، نمی دونم باید الان چه حسی داشته باشم. راستش من حتی جشنش رو هم نتونستم شرکت کنم به این دلیل که محل سکونتشون متأسفانه تا اینجا دو سه ساعت فاصله داره و هم به خاطر کرونا، عروسی پسرعموم رو هم نتونستیم بریم به خاطر کرونا، البته این نصفش به خاطر کرونا بود نصف دیگه ش این بود که حوصله نداشتم. ولی برای شایسته شرایط فرق می کرد و واقعاً دوست داشتم حضور داشته باشم اما نشد متأسفانه :< کل این مسئله یک جورایی مثل یک شوک برام به نظر می رسه، یعنی درسته الان هیچ احساسی ندارم ولی فقط به این خاطره که باورش برام سخته، دیروز داشتم پست های قدیمی رو می خوندم و اسمش تو کل پست هام بود، من بهترین دوران زندگیم رو با اون گذروندم اما الان؟ نمی دونم بازم می تونیم مثل قبل کنار هم باشیم اونم با این توجه که یه فاصله چند ساعته با هم داریم. می دونم به خاطر کرونا این مدت کم همدیگه رو دیدیم اما باز هم کل این مسئله فرق می کنه. امیدوارم تو دوستی ما تأثیری نداشته باشه. و امیدوارم که هرجا که هست خوشحال باشه. دلم براش تنگ می شه، حتی اگه قراره از همدیگه دور شیم بازم امیدوارم خوشحال باشه چون اونموقع دیگه مهم نیست. من خیلی دوستش دارم، خیلی زیاد، اون یکی از بهترین دوست هامه و می تونم نصف عمرم رو کنار اون گذروندم، از کلاس اول دبستان همدیگه رو میشناسیم و این خیلی عجیبه چون اون اولین دوستی بود که خودم تونستم پیداش کنم، هیچوقت اون لحظه رو یادم نمیره، من حافظه بلندمدت خوبی ندارم ولی این رو واقعاً یادمه، روز اول مدرسه بود و همه کنار یه نفر نشسته بودن و من تنها بودم و وقتی دیدم یه دختر دیگه هم خودش تنها نشسته رفتم پیشش و گفتم "میشه با من دوست بشی؟" و اون در جوابم گفت "آره میشه ولی من خودم یه دوست دیگه دارم" خیلی خنده دار بود. بعدش ما به هم نزدیک میشدیم و از هم دور میشدیم. و الان هردومون بیست و یک سالمونه، خیلی ساله که میگذره. ما واقعاً با هم بزرگ شدیم. و تا دو سال پیش فکر می کردم تا همیشه با هم می مونیم اما این دنیای واقعیه قرار نیست یه نفر تا آخر عمر با دوست هاش ول بگرده. یعنی چیز بدی نیست ولی خب چیز خوبی ام نیست. یعنی تا همیشه که حال نمیده. از اونجایی که معتقدم هرچیزی در حد متوسط خوبه. ولی چقدر بزرگ شدیم، خیلی زیاد بزرگ شدیم، من هنوز همون کصخل قبلی ام ولی یکم بزرگتر شدم و قاعدتاً کلی تغییر داشتم. حتی تو طرز نوشتنم هم واضحه. یعنی دیروز که داشتم تو آرشیو وبلاگ چرخ میزدم کاملاً فهمیدم. طرز نوشتن قبلنم رو بیشتر دوست دارم، بیشتر می خندیدم، کاملاً معلومه. الان اما؟ فایده بزرگ شدن واقعاً چیه؟ نمی خوام بزرگ بشم. نمی خوام دیگه از این بزرگتر بشم همین الان هم کافیه.
می خواستم راجع به قبلاً بنویسم و اینکه من به هیچ جا تعلق ندارم ولی فعلاً مهم نیستن و مهم الان اینکه من دست راستم درد می کنه، یه مدته که همینطوریه و یه هفته خوب میشه باز همینطور، نمی دونم مشکل کوفتیش چیه؟ فکر کنم چون ازش کار نمی کشم، حتی به خاطر دست دردم این ترم نتونستم درس هام رو خلاصه بندی کنم. لعنتی تنها چیزی که من دست می گیریم گوشی و مداد و خودکاره اون هم نه زیاد. پریودم نزدیکه و امروز هم اولین امتحانم رو دارم یعنی متون رواشناسی که فکر نکنم زیاد مشکل باشه؟ یعنی خوبه زبانم اونقدر بد نیست و یه دور خوندنش کافی بود. البته کل کلماتش تخصصی هستن ولی بازم اونقدر مشکل ندارم. امیدوارم فردا پریود نشم چون فردا دوتا امتحان دارم. می خوام متون رو یک دور دیگه بخونم ولی نمی دونم انجامش بدم یا نه. امیدوارم امتحانم رو خوب بدم، البته می دونم خوب می دم. جالبه حتی تو این مورد هم با دوران دبیرستانم فرق کردم. اونموقع درس که می خوندم همیشه معتقد بودم میرینم ولی الان فکر کنم اعتماد به نفسم حتی تو درس ها هم بهتر شده. البته فکر نکنم تغییر خوب و خاصی باشه. صبر کن، دارم بهش فکر می کنم اگه امتحانم رو برینم چی؟ اگه سوال هایی که استادمون دراورده انقدر سخت باشن که من با این سطح هوش بالام نتونم بهشون پاسخ درست بدم چی؟ اَه امیدوارم دیک نشم. به هرحال اونموقع دیگه مشکل من نیستم مشکل سوال هاییه که استاد طرح کرده. بعداً اضافه شد: خب الان که دارم بهش فکر می کنم زر زدم. من تو خیلی از درس ها اعتماد به نفس ندارم مثلاً روانشناسی در کامپیوتر و حتی هنوز نخوندمش چون اصلاً نمی دونم چطوری باید بخونمش؟ انقدر این درس عجیبه. وای فقط این ترم بگذره و من از دست این درس لعنتی راحت شم. من نوکر کامپیوتر هم هستم فقط در صورتی که درسی نباشه که سه واحده و انقدر سخته. فکر کنم همه همکلاسی هام این مشکل رو دارن نه تنها من، این حس خوبی بهم نمیده. باید بشینم بخونم یا نمی دونم یک گهی بخورم راجع بهش نمی تونم ولش کنم همینطوری از اونجایی که می دونم بقیه همکلاسی هام قرار نیست واسم حکم معجزه داشته باشن و روز امتحان فقط خودمم و خودم. آه و اینکه دوست هامم از خودم بدترن. حتی میگن امیدمون به توعه؟! من :)))))) به من :)))))
قالبم رو عوض کردم بعد از سال ها ولی تغییر آن چنانی نکرده.
خب عجیبه که بخوام تو یک روز دو تا پست بذارم و اونم دلیلش واضحه، تلگرام و توییتر ندارم. البته انقدر وبتون خوندم دیگه داره واقعاً حالم بهم میخوره، البته نه حالم هیچوقت از همچین چیزی بهم نمی خوره اما درکل این چیزی نبود که می خواستم بگم. چیزی که می خوام بگم اینکه واقعاً وبلاگ داشتن و بلاگ نویسی جالبه، یعنی این روزها همه توییتر، تلگرام، اینستاگرام دارن و اونجا کلی فعالیت می کنن و وبلاگ نویسی دیگه مثل قبل نیست، ولی برای ماهایی که از خیلی وقت پیش ها داشتیمش همیشه هست. منظورم اینه درآخر من به اینجا پناه اوردم و چیز جالبیه، چون هرکسی مثل ما نمی تونه اینکار رو بکنه، حالا کار خاص و سختی هم نیست فقط خواستم بگم. (این اسپاتیفای لعنتی چرا آهنگ من رو پلی نمیکنه! خب کرد.) می دونم که دارم چرت می گم اما خب همه چیز چرته پس من نباید انتظاری از خودم داشته باشم. برگردیم، روزمره نویسی تو بلاگفا همیشه حس خوبی بهم می ده، شاید خیلی مسخره باشه اما یک جورایی حس متفاوت بودن هم هست، می دونم نباید این حس رو داشته باشم اما خب دارم. یعنی آره می دونم کار خاصی نمی کنم قبل تر هم گفتم. من همه اون شبکه های مجازی رو دارم اما هر از گاهی واقعاً ازشون خسته میشم و اگه پاکشون هم کنم هیچوقت اونقدر برام مهم نیست. ولی وبلاگم رو، هیچوقت حتی بهش فکر نمی کنم که بخوام پاکش کنم، آره قبلاً زیاد این کار رو می کردم، من کلی وبلاگ داشتم که توی اون ها روزمره هام رو ثبت می کردم اما برام مهم نبود اگه پاکشون کنم، مثل آب خوردن. و الان نیستن. و الان پشیمونم اما مهم نیست حالا اونقدر، من به هرحال هر روزم مثل دیروزه و فرقی نداره می تونم از یکی پست هام هر روز کپی بگیرم و پیستش کنم. اتفاق های کوچیک و مسخره زیاد می افتن اما این ها عادی هستن نه؟ نمی دونم. مثلاً دسشویی رفتن من کاملاً عادیه. دلیلی که زیاد اینجا نمی نویسم همینه. چون واقعاً حرفی برای گفتن ندارم جز جمله های چهار پنج کلمه ای مسخره. بیخیال. من خاص نیستم. می دونم. امشب با مامانم رفتم پیاده روی، جدیداً رژیمم رو ول کردم و هر کوفتی که دلم می خواد می خورم. البته جالبه که دیگه مثل قبل شیرینی و بستنی و حتی غذا خوردن رو دوست ندارم، یعنی انقدر تو این مدت رژیم بودم که دیگه کل علاقه م رو نسبت به این ها از دست دادم و شاید بقیه فکر کنن چیز بدیه اما نه به نظر من خوبه. البته امروز بعد یک مدت بسیار طولانی بستنی خوردم، یعنی نه اینکه دلم خواست، در واقع خودم رو مجبور کردم که شکلات و بستنی بخورم. اما حسی که داشتم مثل قبل نبود. منظورم اینه، من همیشه قبلاً با کلی ذوق و شوق بستنی می خوردم و حتی اگه مزه گه هم می داد اون رو می پرستیدم چون اون بستنی بود. اما الان؟ برام مهم نبود فقط می خواستم یه بستنی بخورم حتی نمی دونم چرا و فکر نکنم دیگه تا مدت طولانی ای امتحانش کنم. شیرینی و بستنی، هیچوقت فکر نمی کردم یه روزی ترک کردنتون انقدر برام آسون باشه. من هر روز شما رو کنار خودم داشتم بدون اینکه به سلامتیتم توجه کنم، البته می دونم الان هم نمی کنم چون غذاهای سالم کم می خورم اما، برام مهم نیست. شاید قبلاً بود ولی الان نه. بعد امتحان هام و یا شاید اصلاً وسط امتحان هام باز رژیم بگیرم. ورزش کردن رو هفته ای دو سه بار هنوز انجام می دم. رژیم گرفتن واقعاً سخته. همه بهم می گن تو خیلی خوبی و دیگه نیازی به رژیم نداری اما من خودم می دونم که نیستم، واقعاً من می دونم یا اون ها؟ اینطوری نیست که موقع رژیم بودن هیچی نخورم اما نمی دونم چرا مامانم انقدر غر می زنه، انتظار داره فقط غذای ناسالم و برنج بخورم. یک لحظه دستم خورد کل متنی که نوشته بودم پاک شد، واقعاً ری اکشنم جالب بود، دهنم باز شده بود، خوبه که بلاگفا پیشرفت کرده. به هرحال من این روزها خیلی برنج و نون می خورم. یاد زمانی افتادم که گیاهخوار بودم، هر روز دعوا داشتیم. همچنان دلم می خواد گیاهخوار شم اما نمی دونم تواناییش رو دارم یا نه. می دونم قرار نیست تا همیشه گوشت خوار بمونم اما امیدوارم مدتش طولانی نباشه چون بعد هر بار گوشت خوردن حالم از خودم بهم می خوره، البته دروغ می گم اینطوری نیست، اما اون حس بد هست. الان دارم به آهنگ i've never been there گوش می دم، ساندترک زیبایی ست.
ای هیت مای سلف. امتحانام شنبه شروع میشه. از کاربرد کامپیوتر متنفرم و هیچی ازش نمی فهمم. آهان سریال true detective رو شروع کردم با اینکه اصلاً وقت نمی کنم ببینمش اما دیشب دو قسمتش رو دیدم و واقعاً موردعلاقه م بود. امیدوارم وقت کنم قسمت های بعدش رو هم ببینم، امروز فقط کاربرد کامپیوتر در روانشناسی رو می خونم و فردا و پس فردا فقط می خوام درس هایی که این مدت خوندم رو مرور کنم، هم تلگرام هم توییتر رو پاک کردم، واقعاً آرامش در جریانه. هرچند که وقت هم ندارم. هدفم تا ماه بعد اینه این بیست و چهار واحد رو پاس کنم.