1005
۲۴ سالگی، حس پیری دارم.
من یک چیزی راجع به خودم فهمیدم، اینکه همیشه درحال سرزنش کردن خودم بودم، همیشه به خاطر احساساتم و افکارم خودم رو سرزنش میکردم و میکنم، من تو بدترین دوره های زندگیم هیچوقت به خودم اجازه نمیدادم که ناراحت باشم یا حداقل یک ذره ناراحتیم رو نشون بدم، همیشه فکر میکنم دارم ادا درمیارم، همیشه از خودم انتظار دارم حالم خوب باشه و جوری رفتار میکنم که انگار همه چیز عالیه و این ها هیچی، فکر میکردم این قراره تأثیر مثبتی بذاره و همه مشکلات و ناراحتی ها رو تبدیل به خوشی کنه اما مثل اینکه بدترش میکنه، هیچوقت احساساتتون رو کنترل نکنید و تا میتونید خودتون رو خالی کنید، قرار نیست با دور زدن احساسات منفی (نمیدونم چرا بهش میگم منفی) به جاش کلی حس خوب بیاد، فقط همه چیز بدتر میشه.
عشقم عشق زندگیم خیلی دوستت دارم عزیزم تو زندگیم هیچکس رو انقدر دوست نداشتم یک انسان منظورمه امیدوارم مثل بقیه نرینی بهم البته مهم نیست مهم لحظه ست که هستی و بهترین حس رو بهم میدی خیلی دوستت دارم خوشحالم خوشحال که هستی تو زندگیم خیلی دوستت دارم. بله همه این احساسات برای فقط یک دوست صمیمی، خیلی دوستش دارم خب، اسمی نمیارم، هربار اسم اوردم از زندگیم رفتن، دوستت دارم و ممنونم که هستی <3
همه این موضوعاتی که میان تو زندگیم و میرن همش به خاطر اینکه بیام راجع بهشون با تو صحبت کنم و تو بهم اون حس خوب رو بدی، برام مهم نیست اگه بدترین اتفاقا بیوفته هروقت با تو راجع بهش صحبت کنم تبدیل میشه به اون قلب های صورتی که برات می فرستم. دوستت دارم دوستت دارم عزیزم البته نمی تونم بهت بگم یکم سخته برام که بخوام احساساتم رو درست و حسابی نشون بدم اما خیلی برام باارزشی، آدم هایی که اومدن و رفتن، احساساتی که عوض شدن، هرچیزی، همش به خاطر این بود که به تو نزدیک تر بشم، برام مهم نیست هیچکدوم اون حسی که با تو دارم برام مهمه. هرکاری می کنم که از دستت ندم.
خیلی عجیبه، مادر، نمی دونم اگه وجود نداشت شاید هیچوقت نمی تونستم حس عشق و علاقه خالصانه، دلتنگی رو تجربه کنم، منظورم از تجربه تو همه سنین هست. خیلی دوستش دارم، خیلی زیاد، و همیشه به این فکر می کنم آیا روزی قادر هستم انسان دیگری رو به این اندازه دوست داشته باشم، نمی دونم، شاید. ولی الان دلم فقط برای تو تنگ می شه مهم نیست کجا باشم و در حال انجام چه کاری باشم، فقط دلم برای تو تنگ میشه در تمام لحظات زندگیم، دوستت دارم مامان، انقدر که نمی تونم با کلمات احساساتم رو نشون بدم، کاش می تونستم بهت نشون بدم. تو تنها کسی هستی که لایق تمام عشق و علاقه ای، تمام وجودم برای تو
هزارتا پست؟ ما آدم ها همیشه دوست داریم همه چیز خاص باشه و من هم همینطور، به هر حال من هم انسانم، بعضی وقت ها دوست دارم فکر کنم که نیستم اما هرچقدر از احساسات و چیزی که هستم فاصله بگیرم انگار بیشتر بهش نزدیک می شم، کلی سایت رو زیر و رو کردم و یک ساعت چشمام رو بستم تا خوابم ببره اما بعد یادم اومد من قدرت نوشتن دارم مثل همه و یادم افتاد که بعضی وقت ها می نویسم، مثل الان. راستش اینکه هزاربار اومدم اینجا و افکار و احساسات مختلفم رو تایپ کردم چیز جالبیه، چیزهایی که الان هیچ ایده ای راجع بهشون ندارم، الان غریبه هستن، اما یک زمانی و شاید الان جزئی از من بودن، می دونید همیشه به این فکر می کنم اینی که الان هست، یعنی من، پارسال هم همین بوده؟ یک سال دیگه هم همینه؟ و جوابش فکر کنم آره باشه فرقی نداره چقدر چیزهای مختلف رو تجربه کنم، اصلاً موضوع مهمی نیست اما به نظرم جالبه، اون روز که نمی دونم داشتم از کجا برمی گشتم خونه داشتم بهش فکر می کردم یعنی من همون بچه یک ساله هستم، یا همون نوجوون ۱۷ ساله؟ همه ما یکی هستیم، چقدر دور به نظر میاد، من ۳۰ ساله چقدر دوره، اما من همه این ها رو تجربه کردم و قراره تجربه کنم؟ ترسناک به نظر میاد، من فقط یکی هستم پس چطوری، در عین حال به این فکر می کنم که چقدر کوتاه مدت، حس می کنم باید ده تا زندگی داشته باشم تا بتونم بگم آره زندگی کردم. چقدر همه چیز زود می گذره و چقدر دور و غریبه است، خیلی ناآشنا به نظر میاد، من وقتی ۱۷ سالم بود اینجا در حال نوشتن بودم، الان تقریباً ۲۴ سالمه و من همونم، همون ۱۷ ساله یا ۳۰ ساله یا ۱ ساله، مهم نیست یا مهم هست، نمی دونم، قراره با فکر کردن به این چیزا به چی برسم؟ من همیشه وقتی به موضوعات مختلف فکر می کنم آخرش رو اینطوری به پایان می رسونم که "خب که چی؟" و دوباره افکار جدید حس می کنم مغز من واقعاً زندگی کرده، به اندازه ده تا زندگی، چقدر من فکر می کنم، یک لحظه خفه شو محض رضای خدا، نمی دونم من ۱۷ ساله الان درحال نوشتن کدوم بخش از احساسات و تجربیاتشه اما اگه بخوام یه چیزی بهش بگم می گم که، حرف زدن با یه غریبه که خودمم یکم سخته اما، انقدر توقعاتت رو بالا نبر و انقدر به خودت سخت نگیر، ۱۷ سالگیت قراره بهترین سال های زندگیت باشه انقدر که من ۲۴ ساله همش به اون لحظات فکر می کنم، خیلی بهت خوش میگذره لعنتی، من ۳۰ ساله، آره توام هستی، نمی دونم زنده ای یا نه الان داری چیکار می کنی، ازت توقع خاصی ندارم ولی امیدوارم پشیمونی و حسرتی نداشته باشی، منم عین تو دوست ندارم بزرگ شم، فقط همین، چیزی نمیگم که بعد با خوندنش سرت رو بکوبی تو دیوار، عین الانمون، ۳۰ سالگی انقدرا هم بد نیست نه؟ بیا با مامانمون زیاد وقت بگذرونیم. اگه پست ها رو میخونی و همش میگی چرا انقدر چیزهای غمگین، نمی دونم، اینجا من بودم کسی که هیچ جا نبود، یعنی اون بخشی از من که هیچ جا نبود. خودت رو سرزنش نکن بابتش.
۱۰۰۰ تا پست، ۱۰۰۰ مین پست..
New season incoming, i feel like there's a new season in my life and i believe everything's going to be alright and not just alright but in their best forms :)
یه جایی تو اعماق وجودم دوست داشتم که توسط تو دوست داشته بشم، فکر می کنم حس خوبی بود اگه میشد، قشنگ میشد، کاش
میدونم اینطوری نیست میدونم حقیقت فرق داره ولی الان این حس رو دارم میدونم فردا که بیدار شم اینطوری نیست میدونم اما الان فقط میخوام گریه کنم و آهنگ گوش بدم تا وقتی که بخوابم و کابوس های مسخره ببینم. میخوام به ردیوهد گوش بدم و اشک بریزم، به خاطر همه چیز، به خاطر چیزهایی که الان هست و فردا نیست، به خاطر تمام احساساتم