498

فكر كنم بين گوسفندها و خوابم يك اختلافي پيش اومده باشه، چون امشب تصميم گرفتم برعكس بقيه شب ها زود بخوابم اما هرتعداد گوسفند شماردم چيزي نشد. فكر كنم به كله سحر خوابيدن عادت كردم هرچند كه بايد اين عادت رو از بين ببرم چون اينطوري باعث ميشه كه بيشتر بخوابم و كمتر بخونم. امروز وقتي ظهر بيدار شدم دستم خيلي درد ميكرد به حدي كه نميتونستم تكونش بدم و يكم با تأخير شروع كردم به تاريخ ادبيات و منطق خوندن. تصميم داشتم همين امشب نصف منطق رو دوباره بخونم. قبلاً هم خونده بودمش اما هيچي يادم نبود، ولي درد دستم باعث شد حتي نتونم يك كلمه بخونم، البته يك درسش رو خوندم. الان هم كتاب جلوم بازه و دستم كمتر درد ميكنه و ميخوام تا ساعت ٥ دو درسش رو بخونم. بعد هم فلسفه، از اونجايي كه نصف درس هاي تخصصي رو به امان خدا سپردم بايد اين دو درسي كه سبك تر از تاريخ و جغرافيا و جامعه هستن رو دوره كنم. روان شناسي و اقتصاد كه جاي خود دارد. حالم از كنكور بهم ميخوره و نميدونم چرا دارم راجع به درس حرف ميزنم. شايد چون موضوع ديگه و مهمتري نيست. تو اين دو هفته مطمئنم كه رواني ميشم، خيلي دلم ميخواد كه گريه كنم اما متأسفانه نميتونم. حس ميكنم تبديل شدم به يك افسرده نااميد اما هنوز هم خوشحالم چون فقط دو هفته مونده، هرچند كه تا اومدن نتايج سكته ميزنم و شايد تو بيمارستان نتايج رو چك كنم. براي هزارمين بار، من از كنكور متنفرم. البته ميدونيد بيشتر از كنكور از سركوفت ها متنفرم، از نصيحت ها، نميدونم چرا كسايي كه اين دوره رو گذروندن انقدر سعي در نصيحت كردن ِما دارن. باور كنيد اگه يه روز يه نفر رو ديدم كه مثل من در تاب و تب كنكور و درس هاش باشه فقط بهش ميگم انقدر خودش رو خسته نكنه. لازم نيست خودم رو با اون مقايسه كنم. لازم نيست خودتون رو با ما مقايسه كنيد. هركسي جاي خودشه و باور كنين با نصيحت كردن هاتون بيشتر اعصاب من رو بهم ميزنيد. كسي مثل من درحال حاظر قبول شدن تو كنكور براش مهم ترين چيزه، دلايل خودم رو دارم و تو من نيستي، نميتوني باشي. پس از مقايسه كردن من با خودت دست بردار حتي اگه يه روز توام مثل من استرس اين آزمون لعنتي رو داشتي. نميدونم چطور بايد احساساتم رو بنويسم. حس ميكنم درعين استرس داشتن يك جورايي خنثي ام. دو هفته مونده و من منتظرم كه حتي همسايه امون كه از صبح تا شب تو كوچه قدم ميزنه بياد در ِخونه امون رو بزنه و بپرسه دخترم كنكورت چطور بود؟

 

دوسْت دارم؟ امم.. دوست دارم تو يه مانگا يا داراماي ژاپني باشم هرچند كه واقعي باشه، شخصيت مقابل من يك پسر چشم بادومي خوشگل و قدبلند باشه ترجيحاً يامازاكي هردومون تو يه مدرسه درس بخونيم هرچند از مدرسه متنفرم ولي خب وقتي اون باشه همه جا بهشته، خب بعد اون عاشق ِمن بشه چون من حتي اگه عاشقش بشم نميتونم بهش اعتراف كنم. بعد به من اعتراف كنه اما يكي از دوست هام به اسم وستا هست كه اونم يامازاكي رو دوست داره و من بخاطر وستا درخواستش رو رد ميكنم و ازش ميخوام با دوستم باشه چون من دوستام برام مهمترن و يامازاكي هم چون من رو خيلي دوست داره درخواستم رو قبول ميكنه اما هيچوقت نميتونه من رو فراموش كنه. ده سال ميگذره و تو دانشگاه يه پسره به اسم ليواي يا كانكي يا زِن يا مَكنيو يا كِي يا كنتارو و غيره هرچند كه سه تاشون شخصيت انيمه اي هستن و كِي هم زيادي دخترونه ست و من دوست دارم باهاش دوست معمولي باشم چون از من حتي خوشگلتره و كنتارو هم زيادي بزرگ تره از من و ترجيح ميدم جاي دوستم باشه يا معلمم يا استادم هرچند كي ازش بزرگتره اما خب به هرحال، يكي از اون ها عاشق من ميشه اما من هم چنان عاشق يامازاكي هستم و در تب عشق اون دارم ميسوزم و يامازاكي هم خيلي وقته با وستا بهم زده. من ميرم تو خوابگاه و ميخوام يه سريال دانلود كنم و ببينم اما زلزله ميزنه و من ميميرم و يامازاكي بخاطر من خودش رو ميكشه. خدايا! اين فانتزي ها هميشه تو ذهنم هستن مخصوصاً قبل خواب و موقع درس خوندن، ربطي هم به اين نداره كه من كلاً شب ها دگرگون ميشم و موقع درس خوندنم به همه چيـز فكر ميكنم. البته نميذارم هيچكس ازشون خبر دار بشه بجز دو سه نفر از دوستام كه ديگه ما ديگه در نگاه هم چيزي به اسم آبرو نداريم. دوست داشتم يكبارم اينجا بنويسم، البته ممكنه از اين به بعد ادامه داشته باشه. مهم نيست كه من ١٨ سالمه و چند ماه ديگه ممكنه برم دانشگاه و حتي ١٩ ساله ميشم اما خب، من فكر كنم حتي اگه ٣٠ سالم بشه هيچوقت دست از فانتزي هام برندارم چون واقعاً شيرين هستن. اصلاً من نميخوام هيچوقت بزرگ شم بيخيال. خيلي خيلي وقت پيش يك دوستي داشتم كه بزرگتر از من بود وقتي من رو ميديد كه انقدر خودم رو براي اين كره هاي چشم بادومي ميكشم بهم گفت منم وقتي همسن تو بودم اينطوري بودم بعد يه مدت بيخيال شدم مطمئنم توام بيخيال ميشي به زودي، دلم ميخواد الان ببينمش و بهش بگم سريع باش حرفت رو پس بگير. وقتي به يك چيزي علاقه داشته باشم به ندرت بيخيال اون ميشم مخصوصاً با اين زندگي كسل كننده اي كه من دارم اگه اين سرگرمي هاي كوچيك نبودن رو به موت ميرفتم. هرچند كه سرگرمي نيستن و من به شخصه ميخوام برم ژاپن و كره و بالاخره ليست بلند بالاي ايده عال هام رو از نزديك ببينم، اينم جزيي از فانتزي هامه.

نميدونم چرا هروقت كه ميخوام درس بخونم مهمون ها شروع به اومدن و بچه ها شروع به صدا دادن ميكنن، واقعاً خسته شدم، اين مشكل يك روز و دو روز نيست مشكل هميشه ي منه كه هميشه با مامانم راجع بهش بحث ميكنيم. اون هم ميگه برو كتابخونه اما من واقعاً نميتونم اون محيط رو تحمل كنم. هربار كه رفتم بيشتر از درس خوندن چرت زدم. چرا واقعاً شعور ندارن؟ حداقل اين دو هفته رو يكم آزاد بذارين من رو، كه دليلي براي سركوفت هاتون بمونه. اگه امسال قبول نشدم مطمئناً سر به بيابون ميذارم و اونجا شروع به درس خوندن ميكنم چون حتي بيابون هم از خونه ي ما آرامش بيشتري داره. 

497

به كمي استراحت دارم، استراحتي كه قبلش فكر كردن و بعدش هم پشيماني نباشه.

 

ديشب تولد برادر بود و يك جشن كوچيك گرفتيم، من هيچ كادويي آماده نكرده بودم چون اصولاً هيچوقت نه كادو ميگيرم نه كادو ميدم. با دخترداييم يك فيلم ديديم ديشب، البته من اون فيلم رو ده بار ديده بودم و اون اولين بارش بود، انقدر با هم به شخصيت ها فحش داديم و انقدر براي پسر خوشگل و كاوايي فيلم غش و ضعف رفتيم. بعد هم با پسرخاله ام تست اي كيو انجام داديم. نتيجه اش رو نميگم ولي برام سواله كدوم احمق هايي با هم تست اي كيو رو انجام ميدن؟ بي شك ما

من حس ميكنم بيماري پدوفيل دارم آخه همه اش با بچه ها بازي ميكنم درحاليكه ازشون متنفرم. به اميرحسين ميگم مامان و باهم ميريم خونه ي باران تا برامون چايي بريزه. دخترداييم ميگه كودك درونت خيلي فعاله. فكر كنم همين باشه و من پدوفيل ندارم به هيچ عنوان چون صرفاً از همه ي بچه ها از جنين گرفته تا ٨ ساله متنفرم و وقتي نزديك اون ها ميشم كهير ميزنم. اينكه ميتونم اين سه تا كله پوك رو تحمل كنم واقعاً عجيبه. البته اينطوري نيست كه سرشون داد نزنم و باهاشون دعوا نكنم. هميشه باران و اميرحسين رو تو يك اتاق حبس ميكنم مخصوصاً وقت هايي كه وسايلم رو خراب ميكنم، اون ها هم خيلي التماس ميكنن و جيغ ميكشن و من ميخندم. فكر كنم به جاي پدوفيل بيماري كودك آزاري دارم. ولي مطمئنم هركسي جاي من بود اين كار رو انجام ميداد. البته ادب كه نميشن و روز به روز بدتر ميشن. باران از من متنفره رسماً و همش بهم فحش ميده وقتايي كه با من خوبه واقعاً معلومه يك نقشه اي تو كلشه. كاملاً شبيه خودمه! 

دوباره قلك خريدم و خانواده رو همش مجبور ميكنم بهم پول بدن كه بريزم تو قلكم. حتي مشاهده شده براي پول گرفتن ازشون واسشون آب هم ميبرم. چقدر من مهربونم نه؟ البته نيستم، فقط اقتصادي ام. يادمه دومين قلكم رو داشتم واسه اينكه بقيه ازم ميخواستن دستم رو تكون بدم هم ازشون پول ميگرفتم واسه همين وقتي قلك ميخرم و شروع ميكنم به پول جمع كردن تبديل به يه كنه ميشم كه همه ازش دوري ميكنن.

امروز رفتم و كارنامه گرفتم، لعنتي ها به من گفته بودن هم درس هاي داخلي و هم نهايي اما فقط كارنامه نهايي بود و بايد آخر هفته دوباره برم. چطور جرئت كردن من رو از خوابم بزنن؟ من فقط ميخواستم ببينم رياضي و جامعه شناسي رو پاس شدم يا نه وگرنه بقيه درس ها برام اهميت زيادي نداشت. همچنان از كارنامه و مدرسه و درس و كنكور متنفر هستم.

يكي از بهترين آهنگ هايي كه شنيدم تو عمرم، مطمئنم همه ي ما يك كيم خيانتكار تو زندگيمون داشتيم. اگه خواستيد گوش بديد حتماً متنش رو بخونيد.

496

خستمه و دلم ميخواد مفصل بخوابم. واقعاً سخته هم روزه گرفتن و هم درس خوندن، از خودم تعجب ميكنم كه چطور ميتونم با هم انجامشون بدم، اونم مني كه در روزهاي عادي اصلاً حس درس خوندن رو ندارم. اما اين يك تنبيه هست براي خودم، كه وقتي اون چند روزه رو نبودم چرا به جاي درس خوندن همش فيلم و سريال ديدم. واقعاً هميشه شرايط رو براي خودم سخت ميكنم، اگه اون چند روز درس ميخوندم نيازي نبود انقدر به خودم خستگي بدم. به هرحال خواستم بگم روزه گرفتن و درس خوندن هم زمان كار آسوني نيست. اونايي هم كه ميگن آسونه و مشكلي نداره اتفاقاً راحت ترم هست تجربه اش نكردن. واقعاً نميفهمم چرا چيزي رو كه تجربه نكردين راجع بهش نظر ميدين؟ الان يك عده  ميگن خب روزه نگير، اولاً اينكه دلايل شخصي دارم و به هيچكس مربوط نيست روزه گرفتن يا نگرفتن من و اشخاص ديگه. ثانياً من نصف اين ماه رو روزه نبودم دوست دارم حداقل اين هفته رو روزه بگيرم با تشكر. 

جديداً يك فيلم ديدم كه دوست دارم راجع بهش صحبت كنم، لاو سايمون (Love simon) يادمه خيلي وقت پيش تريلرش رو ديده بودم و وقتي ديدم مايلز يكي از بازيگراي اين فيلمه كلي خوشحال شدم ولي بعد وقتي فهميدم نقش اصلي نيست شوق و ذوقم رفت كنار و تصميم گرفتم نبينمش كلاً، اما خب وقتي تو يه كانال داشتم چرخ ميزدم و ميخواستم يه فيلم دانلود كنم با نتي كه خريده بودم و داشت تموم ميشد تصميم گرفتم همين رو دانلود كنم. بعد از چند روز ديدمش، من كلاً هميشه كلي سريال و انيمه و فيلم دانلود ميكنم و بعد از يك سال همشون رو ميبينم. خب داستان راجع به يه پسر گي هست كه (اگه ميخوايد فيلم رو ببينيد اين رو نخونيد) دوست نداره هيچكس بفهمه اون گي هست. اما تو سايت مدرسه اشون يه پست ميبينه كه يه نفر اعتراف ميكنه گي هست اما خب اسمش معلوم نيست. سايمون يه جيميل ميسازه و بهش يه پيام ميده حاوي اينكه منم گي هستم و مثل تو، خلاصه اين دو نفر خيلي صميمي ميشن با هم تا اينكه سايمون عاشقش ميشه و همه جا رو ميگرده كه پيداش كنه. در اين بين اتفاقاتي ميوفته كه همه ميفهمن اون گي هست. و در آخرم به همون عشقش كه ميرسه. يه پايان خوش، حوصله نداشتم كل فيلم رو اينجا بيان كنم. فيلم تاثيرگذاري هم نبود، اما خيلي دوستش داشتم و از همين الان ميتونم بگم فن نيك رابينسون ام. انقدر كه اين بشر كيوته. اولين فيلمي كه با اين مضمون ديدم و پايان خوبي داشت. اصلاً يادم نميره سر ِ كال مي باي يور نيم چقدر گريه كردم. البته اگه به يك قطره اشك بشه گفت كلي گريه. البته بخاطر اين هم آخرش شك ذوق ريختم. بغض ِذوق شايد مناسب تر باشه. ولي كاش همه ي آدم هايي كه مثل سايمون هستن سرنوشتي مثل سايمون داشته باشن. خلاصه اگه هموفوبيك نيستيد، يه فيلم شيرين ميخوايد، اين رو ببينيد. درحال ديدن سريال ديگه اي هم هستم كه هنوز قسمت دومم و از اونجايي كه وقت نميكنم فكر كنم خيلي طول بكشه تمام شه. هر وقت تمام شد راجع بهش يك پست ميذارم، از اونجايي كه واقعاً تا الان باب ميل من بوده اميدوارم بتونم تمامش كنم.

“داشتم به اين مسئله كه چرا هنوز گرايش جنسيم رو نگفتم فكر ميكردم، شايد به خاطر اينكه عادلانه نيست، فقط همجنس گراها گرايش جنسيشون رو اعلام كنن" یکی از دیالوگ های فیلم که دوستش داشتم. مثلاً فکر کنید بخوام برم به مامانم بگم مامان من به جنس مخالف علاقه دارم مخصوصا اونایی که تو انیمه ها و مانگاها هستن و خیلی جذابن، اونایی که تو فیلمای ژاپنی هستن، اونایی که تو گروهای مورد علاقه ام هستن و و و همه ی پسرای جذاب مخصوصا یامازاکی که جدیدا خیلی تو کفشم، کلا یک لیست از پسرای موردعلاقه ام براش بیارم و اونم بغلم کنه و بگه وای بهت افتخار میکنم دخترم. یکی از صحنه های فیلم همینطوری بود، البته فکر کنم مامان من سرش رو با تاسف تکون بده و دیوونه خطابم کنه.

-

بعداً نوشت: قرار بود اين پست طولاني باشه اما چون بايد ميرفتم افطاري بخورم تصميم گرفتم بعداً كه الان باشه ادامه اش رو بنويسم، واقعاً نوشتن با گوشي و كيبورد گوشی و مرورگر گوشی خيلي سخته، بايد تجربه كنين بفهمين چي ميگم. اما خب دوست دارم بنويسم، از همه چيز، از اون دسته آدم هايي نيستم كه بخاطر موانع واقعاً بيخيال علاقه هام شم. به هرحال، دارم به يه آهنگ گوش ميدم، خيلي دوستش دارم يه مدت همه ش دارم بهش گوش میکنم هرچند كه فكر نكنم ولي شايد بعداً برام خسته كننده بشه. ولي مهم اين لحظه ست كه دارم ازش لذت ميبرم. يكي از عادت هايي كه نميدونم خوب يا بد من اين هست كه هر چيزي كه براي خودم خوب باشه و مورد علاقه ام باشه رو با بقيه هم به اشتراك ميذارم، كمتر كسايي هستن كه بهش ري اكشن نشون ميدن، مثلاً همينجا، من هميشه راجع به فيلم ها انيمه ها و آهنگ هايي كه دوست دارم حرف ميزنم، خب ميدونم كليشه اي شد. بريم سراغ موضوع ديگه اي؟ براي فرار از درس همه ي موضوعات برام جذابن اما فكر نكنم وبلاگم و خاطراتم اين فكر رو بكنن.

چرا ما انسان ها نميتونيم به عقايد و علايق همديگه احترام بذاريم؟ اصلاً احترام هم نيازي نيست وقتي توهيني نباشه كافيه. هميشه يك سري بهانه هم پيدا ميكنيم كه بتونيم خودمون رو باهاش متقاعد كنيم. ما كي هستيم؟ انسان هايي كه براي بد گفتن راجع به هم دنبال دليل ميگرديم؟ چرا به كسي كه حجاب داره ميگيم امل؟ چرا به كسي كه حجاب نداره ميگيم بدحجاب؟ اوني كه حجاب داره هزار دليل داره براي حجاب داشتنش و اين دلايل به ما مربوط نيست به خود اون شخص مربوطه. كسي كه حجاب نداره هزاران دليل داره براي حجاب نداشتنش كه به خودش مربوطه. اصلاً حجاب هم نه، فردي كه دوست داره با صداي بلند بخنده، فردي كه دوست داره اخم كنه، كه دوست داره آروم باشه، فردي كه دوست داره شلوغ باشه، فردي كه دوست داره خدا رو بپرسته، فردي كه دوست داره كافر باشه، چرا ما همه رو با اين معيارها ميبينيم؟ همه ي اين اشخاص قبل از داشتن اين اعتقادات انسانن و با وجود انسان بودنمون بايد به علايق هم توهين كنيم؟ اگر يك زماني يك فرد رو ديديم كه خودش هم دلايل عقايدش رو نميدونه ميتونيم كمكش كنيم كه تصميم درستي بگيره، مثلاً من از يكي از همكلاسي هام خوشم نمياد درحاليكه دلايل زيادي ندارم اما اگه بتونم بهتر بشناسمش شايد نظرم عوض شه. اين عقيده منه، عقيده تو نيست، عقيده هيچكس جز من نيست، عقيده توهم عقيده توست. قرار نيست چون تو از اسب سواري متنفر باشه همه از اسب سواري متنفر باشن، قرار نيست چون تو لباس رنگي ميپوشي اونيكه لباس مشكي و تيره ميپوشه با تو فرق كنه، و برعكس.. واقعاً خسته شدم بين اين افراد زندگي كردن، كسايي كه راحت به هم توهين ميكنن، به علايق هم. كاش به جاي حفط كردن طومارهاي درسي همچين چيزايي رو حفظ ميكرديم. ميدونين من هم مثل بقيه بعضي اوقات همينطوري فكر ميكنم، اما هرروز اين رو به خودم ميگم " قرار نيست چون چيزي از درك تو خارج هست وجود نداشته باشه." من به شخصه از پياز متنفرم و نميتونم بهش لب بزنم، ولي شايسته عاشق پيازه، از دركم خارجه چطور عاشق همچين چيزي كه از نظر من چندشه هست؟ اما خب بازم اون اونه و من من، قرار نيست اون هم مثل من باشه و غذاي بدون پياز رو ترجيح بده. يك دوستي هم دارم كه واقعاً هموفوبيكه و به شدت از همجنس گرايي متنفره، با اينكه من حمايت ميكنم، اما باز هم با دوست هستيم، با اينكه بعضي اوقات زياد رو اعصابم هست و زياد چيزاي غيرقابل درك ميگه اما بازهم من مشكلي باهاش ندارم.

داشتم تو نوت گوشيم ميگشتم كه ديدم يه يادداشت خودكشي گذاشتم، يادمه چندماه پيش قصد داشتم خودكشي كنم. يك ماه دقيقاً داشتم بهش فكر ميكردم اما آخر نميدونم به چه دليلي بيخيال شدم. هميشه همينه. قبلاً وقتي يادم ميوفتاد يك زماني ميخواستم خودكشي كنم، از اونجايي كه هميشه اين قصد رو داشتم، خنده ام ميگرفت، اما الان نه، چون خودم رو درك ميكنم، اما باز هم به خودم ميگم مريم تو بايد بتوني چون هنوز كارت تموم نشده. از اونجايي هم كه هيچوقت خودكشي كردن رو نميتونم يك جورايي درك كنم هيچوقت انجامش نميدم. فقط يك راه فرار ميبينمش براي زياد فكر نكردن راجع به مشكلات، وگرنه هيچوقت واقعاً جدي نبودم! 

خستمه دلم ميخواد بخوابم، هرروز دوست دارم برم كتابخونه اما دير بيدار ميشم، فقط سه هفته تا كنكور، آزمون يك تير رو حتماً ميرم، البته قرار نيست همه ي درس هارو بخونم براش. كي تموم ميشه واقعاً؟ كاش كنكور من هم يك پايان خوش داشته باشه. توجه کردم من همیشه خوابم میاد، حتی وقتی درس نمیخونم و از اونجایی به این نتیجه رسیدم که جمله اول و آخر پستم مثل هم هستن.

495

٢١ روز؟ مونده به كنكور. من درس نميخونم. من ٧ تير كنكور دارم و من ميدونم كه ٣٠ درصد امكان قبول شدنم هست! ناراحت نيستم، من رو نصيحت نكنيد. من به اندازه كافي خودم رو نصيحت ميكنم پس ميشه بس كنيد؟ كاش يه نفر اينا رو به خانواده ام ميگفت. البته بعد از اينكه نتايج رو ديديم. بايد طلسمشون كنم؟ از همين الان دارم خودم رو براي سركوفت ها آماده ميكنم. كاش ميشد به جاش بشينم درس بخونم، چون اين دو روز اصلاً درس نخوندم. شايد الان رفتم و درس خوندم  البته بعد از اينكه اين پست رو كامل نوشتم كه نميشه الان ميشه بعداً. پس من بعداً ميرم درس بخونم.

ديروز وقتي مامانم باز آهنگ هاي مزخرف ايراني رو گذاشت و صداش رو بلند كرد، افسوس خوردم و بلند شدم هرچي هندزفري داشتم انداختم جلوي خودم، كلي دعا كردم كه يكيشون حداقل كار كنه، اما خب همشون خراب بودن و منم جادوگر نيستم كه با اجي مجي درستشون كنم. يكي از هندزفري هايي كه بابام اون اوايل برام خريده بود. كاملاً هم درست بود اما نميدونم چرا كار نميكرد، حتي چندجا بردمش كه ببينن شايد مشكل از گوشي من باشه اما همشون گفتن هندزفريت كار نميكنه، خب خلاصه نميدونم چه ندايي و از كجا اومد كه تصميم گرفتم باهاش ور برم بلكه درست شه، وقتي بلوتوث رو روشن كردم ديدم بله با بلوتوث كار ميكنه، خيلي خوشحال شدم چون من از اون دسته انسان هاي منزوي وابسته به هندزفري ام. باورم نميشد، وقتي كمي جستجو كردم ديدم پشت جعبه اش هم طرز كاركردش رو نوشته و مثل اينكه من كور بودم و از دوري هندزفري غصه ميخوردم و آهنگ هاي مزخرف مامانم رو تحمل ميكردم. كاش بشه برم اون موبايل فروشي ها و بهشون بگم لطفاً درتون رو تخته كنيد. خلاصه كلي خوشحال شدم و از ديروز مثل انسان هاي عقده اي نشستم و دارم آهنگ گوش ميدم، گوش هام هم حتي خسته نميشن. اميدوارم اين يكي خراب نشه وگرنه.. ببينيد از يك هندزفري چه داستاني ساختم، احسنت بر من.

دوست دارم زبان ژاپني ياد بگيرم، البته دارم ياد ميگيرم، البته هر هفته يك كلمه، از اونجايي كه بسيار گشاد هستم، كلاس زبان ژاپني هم اينجا نيست. نميفهمم اينهمه كلاس مسخره واقعاً كسي علاقه يادگيري به اين زبان رو نداره؟ من واقعاً خسته شدم از بس دنبال زيرنويس براي انيمه هام، فيلم هاي ژاپنيم، و مانگاهاي ترجمه شده گشتم. چند روز پيش يه ويديو ديدم تو يوتيوب كه راجع به يه سريال بود و دقيقاً ساعت ٥ صبح بود و خيلي خوابم ميومد اما من خيلي لجبازم و لعنت به من كه تا ساعت ٦ دنبال اين سريال گشتم تو سايت ها، آخرم تو يكي از سايت ها آنلاين با زيرنويس انگليسي اي ديدم كه كاملاً معلوم بود از گوگل ترنسليت ترجمه شده، آخرش هم دختر موردعلاقه ام به پسر موردعلاقه ام نرسيد و تف به همشون واقعاً كه من رو مسخره كردن. هيچوقت زود قضاوت نكنين، مخصوصاً ساعت ٥ صبح وقتي سرعت نت شما در حد يك حلزون خسته است كه داره تو صحراي لوت قدم ميزنه!  

الان بايد درس بخونم؟ انيمه ببينم؟ سريالي كه دانلود كردم؟ فيلم هاي تكراري؟ آهنگ گوش بدم؟ كاش قرعه كشي كنم و گزينه مورد نظر "برو بخواب" دربياد چون واقعاً حوصله هيچكدوم رو ندارم هرچند كه ميدونم بايد برم درس بخونم و بعد برم حموم. كاش زندگي هيچ قوانيني نداشت و فقط كارهايي كه دوست داشتي رو انجام ميدادي نه كارهايي كه بايد انجام بدي. من بايد غذاهاي چرب نخورم اما شكلات دوست دارم. من بايد درس بخونم اما نقاشي كشيدن رو دوست دارم. من بايد به حرف هاي بزرگترم گوش بدم اما آهنگ گوش دادن رو بيشتر دوست دارم.  من بايد صبح بيدار شم اما خوابيدن رو دوست دارم.

نامربوط:  فكر كنم كلاً يادش رفت چي گفته بود ؛ كليك

494

يكم حالم بهتره، هرچند هنوز سردرد دارم و الان هم دراز كشيدم چون همش خوابم مياد و واقعاً حتي نميتونم بشينم، ديشب ساعت يك خوابيدم تا يك ظهر و هنوز هم خوابم مياد. نميدونم چم شده. امروز وقتي داشتم روانشناسي ميخوندم ديدم تو يكي از صفحه هاش نوشته بودم "من يه روزي روانشناس ميشم يه روزي" يادم نيست براي كي بود اما ياد اون روز ها افتادم، اگر چه بهتر از امروز نبودن اما بدتر هم نبودن. زمانايي كه واقعاً هدفي داشتم براي زندگي، اميد داشتم، تلاش ميكردم، الان حس ميكنم فقط يك جسد با يك روحم كه تو يك فيلم از قبل ضبط شده داره نقش بازي ميكنه، فيلمنامه رو ميخونم و همونطوري عمل ميكنم. اين مَن نيستم. هرچقدر بزرگ تر ميشي بيشتر با اين دنيا، آدم ها، مشكلات، آشنا ميشي و اين اوضاع رو برات بهتر كه هيچ سخت تر ميكنه. با خودم ميگم كاش كر كاش لال كاش كور بودم. اوضاع فرقي نميكرد درواقع همه چي همونطور بود اما براي من همه چي بهتر بود. تو اين جايي كه من زندگي ميكنم، نفهميدن بهتر از فهميدن ِ، فهميدن وقتي فقط با فهميدن تو تموم بشه هيچ فايده اي نداره، فكر كنم فقط خودم معني اين جمله رو بدونم.  براي كارنامه استرس دارم، براي كنكور استرس دارم، شايد به همه بگم من براي هيچكدوم استرس ندارم اما درواقع اين خودمم كه ميدونم نگرانم، دلايلي هم براش دارم، براي كارنامه بخاطر اينكه نميخوام شهريور باز هم به مدرسه برم. براي كنكور هم بخاطر اينكه نميخوام يك سال ديگه رو الكي صرف درس خوندن كنم. هرچند دلايل كوچيك ديگري هم هستن اما فعلاً اين ها در اولويت هستن. هرچند همه ي اين ها هم ميگذرن و روزي به اين لحظات ميخندم اما مهم الان است، آينده هم به الان بستگي داره. دوست دارم يك انيمه يا سريال ببينم ولي واقعاً حالم از همه چي جز درس خوندن كه اون هم اجباري هست بهم ميخوره. پس اين رو هم ميذاريم كنار و كتاب رو باز ميكنيم و مشغول درس خوندن ميشيم. كاش بتونم اين گوشي لعنتي رو هم كه درحال حاظر داره حالم رو بهم ميزنه رو هم خاموش كنم، بندازمش ته كمد تا وقتي كاملاً حالم خوب شه. هرچند براي فرار از فكر كردن زياد مجبورم خودم رو باهاش سرگرم كنم. افكاري كه حتي وسط غذا خوردن هم به سراغم ميان. من درحال تغزيه كردن از غذاهام و اون ها تغذيه كردن از مغزم و قلبم و روحم. همش من رو گول ميزنن و خودشون رو يك جوري به من ميچسبونن، من رو معتاد خودشون كردن، كاش ميشد ازشون خلاص شم.

ناهار نخوردم، گشنمه، يعني از ديشب كه كمي مرغ خوردم بخاطر سروصداي شكمم ديگه هيچي نخوردم. به عنوان يك نوجوان ١٨ ساله اميدوارم يك روزي نسل تخم مرغ قطع بشه، حتي شده براي يك روز، آخه خسته شدم شدم از بس جمله "تخم مرغ تو يخچال هست" رو از زبون مادرم در جواب سوال "مامان چي بخورم" شنيدم. 

ديشب دو تا خواب ديدم، خواب هايي كه باهم تركيب شده بودن و چرت ترين خواب دنيا رو ساخته بودن، اول خواب ديدم يه خواستگاري دارم به اسم شهاب كه از قضا دوست برادرم هستش و برادر بنده هم تو واقعيت اصلاً دوستي به اسم شهاب نداره، حالا من گفتم نميخوام ايشون رو اما هي خانواده و بردارم اصرار ميكردن كه بيا و قبول كن. بعدش هم نميدونم چرا و به چه دليل سر از جلسه امتحان رياضي دراوردم؟ كلي هم تقلبي كردم اما بازهم نتونستم خودم رو به ١٠ برسونم، واقعاً خواب مزخرفي بود. فكر كنم اين مقدمه اي براي شهريور باشه، خدايا من ميدونم رياضي رو پاس نميشم اما اينهمه مقدمه سازي لازم بود؟ 

493

امروز اصلاً نتونستم درس بخونم، ساعت ٧ صبح خوابيدم و ١٠ با درد بيدار شدم. بعدش هم سردرد وحشتناكي داشتم كه گرفتم خوابيدم تا ساعت ١٢ اما خوب نشد، هنوز همينطوره، يه قرص زدم بالا يك ساعت پيش، فكر كنم همش بخاطر فكراي وحشتناكي هست كه تو سرمه، همه ميگن افسردگي قبل كنكوره، نميدونم. تو اين چند روز واقعاً مرگ رو حس كردم، اصلاً حال و حوصله ي هيچي رو ندارم. به خودم قول داده بودم كه اين يك ماه رو خيلي زياد بخونم اما حس ميكنم ريدم. از آدم ها بدم مياد، از اين دنيا، از اين اتفاقا، از همه چي، دوست دارم به يك جاي دور افتاده سفر كنم كه تنها نگرانيم پيدا كردن ِيك نگراني كوچيك باشه. 

فقط كمتر از چند هفته ديگه تا كنكور مونده و مطمئنم امسال قبول نميشم، نااميد نيستم اما اميدي هم ندارم. اميد نداشتن رو از اميد الكي داشتن ترجيح ميدم. ميشه اين چندماه رو بزنم جلو؟ 

492

«نه كسي میکند مرا یاري

نه رهي دارم از براي فرار

نه توان بود بردبار و صبور

نه فکندن توان ز پشت، این بار

خواري کس نخواستم هرگز

از چه رو، کرد آسمانم خوار»

پروين اعتصامي 

491

امروز مدرسه تموم شد، آخرين امتحان نهايي، تمام شد و رفت. چيزي بود كه بايد تمام ميشد، مثل بقيه چيزها. و هرلحظه اين ها باعث ميشن كه بفهمم دنيا چقدر فاني و بي ارزشه. حس خاصي ندارم از تمام شدن ِمدرسه. نه خوشحال و نه ناراحت و نه دلتنگ. خداروشكر كه زودتر تمام شد، هرچند فكر كردن به كنكور تنم رو ميلرزونه اما اين نيز بگذرد.

ناراحتم. اما نه بخاطر اين مسائل مسائل ِديگه اي كه واقعاً حالم اين روزها خوب نيست. ميخندم اما امان از يك لبخند، البته الان حس ميكنم يكم خالي شدم چون رفتم حمام و اونجا انقدر گريه كردم و زجه زدم كه شايد كمي خالي شدم، كاش فكر و خيال ها هم با فكر كردن از بين ميرفتن. هر لحظه به اون ها فكر ميكنم اما بيشتر كابوس من ميشن! تو خيالاتم با همه صحبت ميكنم و از دردهام بهشون ميگم اما واقعاً انقدر جرئت ندارم كه بخوام در واقعيت بهشون بگم. دلم يك بغل گرم ميخواد، كسي كه همه حرف هام رو بشنوه و به دروغ نگه همه چيز خوب ميشه فقط من رو بغل كنه و بگه اگه همه چيز خوب هم نشد من هستم من براي تو همه چيز رو خوب ميكنم. اما نيست، حتي شنونده هم نيست. ما حامي نميخواييم اما شنونده هم نيست. اين وبلاگ هست اما من اونقدر جرئت نوشتن اين چيزهارو ندارم. هنوز هم ميترسم، از همه چي ميترسم، نميتونم، خجالت ميكشم. از دردهام خجالت ميكشم. كاش فقط مورچه اي بودم كه تنها دغدغه اش پيدا كردن دونه اي بود و فرار كردن از مرگ سريعش، هرچند حتي اگه ميمرد هم خبردار نميشد. مورچه هاي بدون غذا هم در اين لحظه خوشبخت تر از من هستن.