484

در راستای پست قبل که گفته بودم من دیوونه نیستم، باید بگم هستم، چون الان یک موش آب کشیده ام. بذارید از اول بگم، وقتی هرکاری کردم و خوابم نبرد تصمیم گرفتم قید خواب رو بزنم، در همون حین رفتم نماز خوندم و ننه ام که الان چند روز خونه ماست و هرروز من رو برای نماز بیدار میکنه رو غافلگیر کردم وقتی نماز خوندم باز هم ساعت سر لج افتاد باهام و رفتم تو حیاط کمی ورزش کنم اما بازهم ساعت تکون نخورد و من انقدر تو جام گشت زدم که کل وسیله های اتاقم صداشون در اومد. البته من هنوز مطمئن نیستم که اجنه نباشن! حالا جالب اینجا بود که من خوابم نمیومد و همه هم سعی داشتن منی که خواب نیستم رو بیدار کنن، یعنی فقط بچه ۳ ساله همسایه امون نمیدونست من فردا امتحان جامعه شناسی دارم که مستمر هم هست، ساعت نزدیکای هفت بود که داداشم اومد گفت میخوای با من بیای؟ منم میخواستم ساعت هشت برم مدرسه اما دیگه آماده شدم و برادر مارو رسوند مدرسه. تو راه مدرسه یه بغض عمیقی گلوم رو گرفته بود، هم استرس هم بغض، نه بخاطر امتحان بخاطر مسائل دیگه که رفتن به مدرسه باعث یادآوری شد. وقتی رسیدم مدرسه با خودم گفتم من چه اسکلیم که الان برداشتم اومدم مدرسه چون من حتی زمانایی که میرفتیم مدرسه همیشه با تاخیر میرفتم اما وقتی دیدم سه تا از همکلاسی هام نشستن و خر میزنن فهمیدم خداروشکر از من اسکل تر هم هست. به معنای واقعی کلمه هیچی نخونده بودم هیچی هم بلد نبودم و فقط به امید یاری خدا و تقلبی رفته بودم. حتی وقتی کتاب رو باز میکردم بالا میوردم. در همین حین سیما هم اومد مدرسه، بیخیال ترین، دستشو نشونم داد که پر تقلبیه و ما رفتیم پشت مدرسه که کمی درس بخونیم دیدم هرچی میخونم مغزم نمیگیره، کف دست رو باز کردم و شروع کردم به نوشتن. از امتحان نگم که رفتم آخرین صندلی نشستم اما نتونستم حتی اندکی کتاب رو باز کنم، فقط تقلبی هایی که تو جامدادی و کف دستم نوشته بودم کارساز بودن، سیما رو هم برد جلو نشوند و من از همین کار سادیسمیش فهمیدم اوضاع چطوریه. خلاصه امتحان رو طوری ریدم که تو عمرم اینهمه نریده بودم، نه یکبار هم آمار رو ریدم، البته یک فرقی که داشتن اونم این که من برای آمار کلی استرس داشتم و ناراحت بودم اما برای این به هیچ کجام نیست، از اونجایی که دو نمره دیگه پیشش دارم و بیخیال. ولی جداً اگه همه اش رو جمع بزنه بیست میشم. بعد از امتحان سیما گفت بریم خونه زهرا که اسباب کشی کردن و نزدیک مدرسه ان، از اونجایی که نیومده بود برای امتحان، رفتیم خونشون و انواع و اقسام کلمات دوستانه رو به خوردش دادیم و با تاکسی برگشتیم خانه، نزدیک های ساعت ده بود و صبحونه ام نخورده بودم رفتم سوپرمارکت و کمی هله هوله خریدم، وقتی رسیدم خونه باز شروع کردم درس خوندن اما مثل اینکه خدا هم نمیخواست من درست درس بخونم رفتم و چتر شدم رو سر مامانم، اول ظرف هارو شستم و بعد کمی در حضور خانواده اجرا کردیم، انقدر حوصله ام سررفته بود که آب خنک همراه با یخی که قرار بود گلوم رو تازه کنه موهام و لباسام رو تازه کرد، البته الان که خیلی گذشته و لباس هام همه خشک شدن میبینم زیاد هم دیوونه نیستم. درسته؟ این که آب یخ رو خودت خالی کنی تو همچین آب و هوای گرمی کاری بس عاقلانه است، اینکه امتحان جامعه شناسی رو تقلبی کنی بس عاقلانه تر. بعد از اینکه دوباره کمی درس خوندم و دیدم ناهار آماده نیست قصد خواب کردم ک ۵ عصر بیدار شدم و ناهار خوردم و درسته، باز هم درس. 

پ.ن: اوایل این پست برمیگرده به وقتی که موش آب کشیده شدم اما بعد به علت عدم دسترسی به موبایل نوشته رو نصفه ول و به استراحت مشغول شدم تا در وقتی مناسب ادامه اون رو بنویسم.

پ.ن۲: اگه میبینید جواب نظرهاتون رو نمیدم یا دیر میدم متاسفم من فعلاً به هیچ جز شبکه های مزخرف جم تی وی و سریال های آبکی ترکی دسترسی ندارم. فردا ان شالله گوشیم رو روشن میکنم، کیبورد گوشی مامانم خیلی مزخرفه. 

483

تاحالا شده دلتون بخواد سرتون رو بکوبید به دیوار بعد با چاقو چشماتون رو در بیارید و درحالیکه دارید مغزتون رو میپزید دست و پاهاتون رو قیچی کنید و با خودتون خورشت انسان درست کنید؟ من دلم میخواد الان همین کار رو بکنم. ساعت ۵ است، خوابم نمیبره، از دختر سی ساله همسایه بگیر تا سوباسا که تو ده سالگی عاشقش بودم، راجع به همشون فکر کردم. حتی آدمایی که اصلاً ندیدمشون ولی نه، خواب نمیبرد مارا، دوست داشتم برم وسط حیاط دراز بکشم تا رعد و برق بزنه خشکم کنه ولی یکم فکر کردم دیدم در این حد هم دیگه دیوونه نیستم تصمیم گرفتم بخوابم اما خوابم نمیبره، دو ساعت دیگه باید برم مدرسه چون که امتحان جامعه شناسی داریم که نخوندمش، یعنی خوندم ولی انگار فقط وقت تلف کردم، چرا من از این درس و از این معلم متنفرم؟ چرا این معلم سادیسمی است؟ چرا این درس در کله ام نمی رود؟ چرا خوابم نمیبرد؟ چرا باد پنکه به کله ام نمیخورد؟ 

482

جيمز [اون روز بود كه فهميدم سكوت خيلي گوش خراشه، كر كننده ست، وقتي سكوت داشته باشي، سخته كه احساساتي نشي]

The End of the F***ing World

——————

امروز همونطور كه در پست قبلي ذكر كرده بودم ناهار نخوردم و تا ساعت ٥ خوابيدم، قبلش كمي عروض خوندم و فكر ميكردم فقط تا درس ٢٢ امتحانه و هي خوشحال كه بقيه اش رو هم بعداً ميخونيم. از خواب كه بيدار شدم، در اين حين هم آلارم گوشي تا پاي شهادت پيش رفت و نتونست من رو بيدار كنه، وقتي بيدار شدم رفتم كه اندكي درس بخونم تا اين عروض رو از سر خودم وا كنم، وقتي به يادداشت روي ديوار خيره شدم كل آرزوهام نابود شد، كل آرمان هام ، در اون لحظه شكست بزرگي تو زندگيم خوردم، تا درس ٢٤ امتحان بوده و شما نميدونيد از اين كتاب كه چقدر خوندنيه! طعنه زدم. هر درس اون شامل كلي شعر و نثر هست كه خودش اندازه يك فصله و من به هر زوري بود خوندمش و بعد هم مادر صدام زد كه كمكش شام رو آماده كنيم، خلاصه شام رو هم خورديم و الان دراز كشيدم چون دلم درد ميكنه از بس خوردم، از بس خوردم منظورم يك نصف بشقابه. نميدونم چرا جديداً انقدر كم اشتها شدم و حتي وقتي ناهار نميخورم هم گشنه ام نميشه. بعضي اوقات به زور مادر اندكي غذا ميخورم تا از سخنان گوهربارش نسبت به خودم درامان باشم. توجه كردين در اكثر پستام يه نشونه از كنكور و درس هست؟ واقعاً ميشه يه روز تموم شن اين ها؟ هميشه ام به اين اشاره ميكنم كه كي تموم ميشن. خدا سايه اين كنكور را سر از ما كم كند. 

چقدر روياها قشنگن، كاش همه چيز رويا بود و رويا، از رويا پردازي متنفرم چون حس ميكنم يك جورايي دارم خودم رو غرق چيزهايي ميكنم كه هيچوقت براي من نيستن و نخواهند بود اما با اين همه حال، روياها قشنگن، چون شامل چيزهايي هستن كه براي ما قشنگن، تو روياهاي من، من يه فردي هستم كه الان نيستم. تمام چيزهايي كه ميخوام رو دارم، روياهاي همه باهم فرق ميكنه، شايد يكي در روياهاش قاتل باشه. و به همين دليله كه بهش ميگن خيال، خيال فقط يك خيال است. دارم رسماً چرت و پرت سرهم ميكنم، از اثرات كنكوره :)))

481

ديشب زن داداش گرام اومد و گفت پاشو بريم بيرون و من از اونجايي حتي در مراحل سخت زندگي هم به فكر خود و سود خود هستم گفتم باشه به شرطي كه شام مهمون تو باشيم و خلاصه ما رفتيم بيرون و شامي هم دعوت شديم و به خانه بازگشتيم. واقعاً قصدش رو نفهميدم خب اگه ميخواستي براي من شام بخري از همون اول ميگفتي. بعد هم به خانه عموي عزيزم رفتيم كه پنج سالي هست نرفته بودم اونجا، بد نبود و خوش گذشت البته يك بدي داشت اون هم اين بود كه پسته هاشون نمكي نبود و من نميتونستم بخورم با اينكه كلي پسته جلوم گذاشته بودن، شيريني هاشونم خيلي شيرين بود و دوست نداشتم. فكر كنم به خاطر همين بود كه كلي پسته جلوم گذاشتن. من از پسته زياد خوشم نمياد كلاً از آجيل زياد خوشم نمياد اما ميدونين يك ضرب المثل خودساختاري هست كه ميگه "مال بقيه باشد، سنگ هم باشد" 

امروز ناهار خورشت مرغ داريم و من مثل همه ي وقت هايي كه اين غذاي ناخوشايند رو داريم هيچي نميخورم و ترجيح ميدم كه در خواب به سر ببرم. امروز به مامانم گفتم كه صبح زود من رو بيدار كنه اما دو بار من رو صدا زد و بيدار نشدم تا اينكه ساعت ده فكر كنم وحي شد از طرف خدا و طلسم شكسته شد و بالاخره من بيدار شدم. صبحونه خوردم و اندكي درس خوندم اما الان دراز كشيدم، واقعاً خوابم مياد، ديشب ساعت سه خوابيدم، با اينكه نسبت به شب هايي كه ساعت ٥ يا ٤ ميخوابيدم زود بود اما باز هم دير بود. الان منتظر اذانم و واقعاً خستمه امه چرا نميگن؟ قراره بخوابم و باز بيدار شم و درس بخونم براي امتحان لعنتي ِفردا كه خدا سايه ي اين مدرسه ي نفرت انگيز رو از سر ما برداره ان شالله. سايه ي اين كنكور رو هم همينطور.

يك انيمه جديد و در حال پخش دارم ميبينم به اسم Black clover كه خيلي خوبه، راجع به دو دوسته كه از بچگي با هم بودن، يكي از اون ها خيلي قويه و يكيشون برعكس، البته بنده آسترو اونيكه قوي نيست رو بيشتر دوست دارم چون شخصيت جالب تري داره. اين دوتا قصد دارن كه پادشاه جادوگرا بشن و رقيب هم ميشن هرچند كه هنوز دوست هم هستن. انيمه اي نيست كه كلي پسر خوشگل داشته باشه اما خب باب بنده است. البته فعلاً ديگه نميتونم ادامه اش رو ببينم چون بايد گوشيم رو خاموش كنم و بشينم درس بخونم، مثل تين ولف كه هنوز ادامه اش رو نديدم و واگذار شده به بعد از كنكور. فصل جديد توكيو غول هم اومده كه به معناي واقعي كلمه ريد در فصل يك و دو اين انيمه محشر، از گرافيك افتصاحش كه در حد كارتون هاي ساخت صدا و سيماي ايرانه بگذريم شخصيت هاش ! من كه نميبينم به هيچ عنوان، شايد هم ديدم فقط بخاطر اينكه بفهمم سر و ته اين انيمه چي ميشه. باورم نميشه دو سال منتظر بودم. 

من عاشق ميوه هاي تابستون ام و اين يكي از دليل هاي محكمي هست كه تابستون رو دوست دارم. هرروز كه مامان ميره بيرون بهش ميگم سيب ترش يادت نره اما باز هم يادش ميره. 

باورم نميشه فقط سه ماه ديگه تا كنكـور باقي مونده.

480

حتي وقتي همه چي ام خوبه، اين تويي كه داري خودت رو گول ميزني كه همه چي خوبه و درواقع هيچي خوب نيست. واسه من هميشه همينطوريه. ديگه از اين كه بگم خسته شدم هم خسته شدم، يجورايي هرچي ميشه ديگه سريع ناراحت ميشم و اون جنبه قوي بودنم رو از دست ميدم. هرچند كه هيچكس نميفهمه احساساتم چي هستن و فقط خودم و خداي بالاي سرم گريه هام رو ميفهميم. اما نميخوام هرچي شد قلبم درد كنه، احساس خستگي كنم. از اين وضعيت متنفراَم. 

يكشنبه امتحان داريم و سه شنبه هم همينطور. اين دو امتحان رو حتماً بايد برم چون قبلي ها رو اصلاً نرفتم. از ٢ ارديبهشت هم امتحان هاي ترم شروع ميشه، نميدونم چرا انقدر زود شروع كردن، البته براي من بهتره چون وقت بيشتري براي كنكور دارم. ١ تا ٩ خرداد هم امتحانات نهايي هستش كه چهار تا درس بيشتر نيست اما به اندازه ده تا درس مي باشه و من نميدونم چه خاكي تو سرم بريزم براي درسايي مثل عروض و عربي. رياضي و اصلاً همه ي درس ها، اصلاً حوصله ي درس خوندن ندارم، اصلاً، فقط دوست دارم يكجا دراز بكشم و به سقف زل بزنم اما، الان بايد برم درس بخونم پس، فقط بايد صبر كنم تا اين دوره تموم شه. كـِي تموم ميشي؟

479

امروز، امروز بيدار نشدم كه برم مدرسه، با افتخار، اين من هستم كه هميشه خواب ميمونم از مدرسه، علت نصف غيبت هام همينه! نميفهمم واقعاً، ساعت شش با صداي آلارم گوشيم بيدار شدم و گفتم خب زوده يكم بخوابم و وقتي بيدار شدم ديدم ساعت ٧:٤٩ دقيقه است. واقعاً اعصابم خورد شد با اينكه ديروز زياد نخونده بودم اما وقتم رو پاش گذاشته بودم، حتي وقتي رفتيم بيرون با خودم يك برگه برده بودم و روش لغات و چندتا تاريخ ادبيات نوشته بودم و تو ماشين ميخوندم. البته وقتي بيدار شدم و اعصابم خورد شد به اين ها فكر نكردم بيشتر به اين فكر كردم كه بايد چه جوابي به مادر عزيزم بدم. تا نيم ساعت فقط داشتم فكر ميكردم درحالي كه به شدت خوابم ميومد. آخر هم حقيقت رو بهش گفتم و ميدونم اگه فردا هم كه امتحان ادبيات تخصصي/عروض داريم نرم مدرسه من رو از خونه پرت ميكنه بيرون. امروز هم چون روز فرخنده اي بود و خوابش ميومد هيچ چيز بهم نگفت. فردا هم امتحان داريم، هرچند دوستان خبر رسوندن كه فردا تعطيله ولي من نميدونم، هيچوقت اين دبيرمون رو درك نميكنم. بيشتر از همه تو كل سال باهاش داشتيم. يعني حتي چهارشنبه ها ما رو مجبور ميكرد بريم مدرسه و تحملش كنيم. كل كلاس هم مخصوصاً من ازش ميترسيم نه اينكه ابهت داشته باشه. يك جورايي ورژن پيشرفته مامانمه، انقدر غر ميزنه و يك چيز رو تكرار ميكنه كه انسان از درون به اعماق گه خوري خود پي ميبره. خب از بحث معلم بگذريم، فردا امتحان داريم و كتاب من پيش شايسته هست، منم نميدونم چيكار كنم، هرچي بهش پي ام ميدم هم جوابم رو نميده و با خودم ميگم كاش جوابم رو نده چون واقعاً حوصله ي خوندنش رو ندارم، از يك طرف هم وقتي به اين دبير فكر ميكنم تنم به لرزه ميوفته و ميدونم اگه سر لج بيوفته بهم نمره اي نميده. هرچند كه من دانش آموز خوبي ام ولي خب اون براش دانش آموز خوب و بد فرقي نميكنه. 

وقتي يك پست ميذارم و بعد ميخونمش ميبينم كه كلي غلط املايي و نگارشي و تايپي دارم، از اونجايي كه لبتابم خرابه و با گوشي وبلاگ رو آپديت ميكنم نميشه نوشته هارو ويرايش كرد، علتش رو نميفهمم. شمايي كه داري پست هام رو ميخوني با خودت فكر نكن كه من بي سوادم من فقط زياد وقت ندارم و نوشته هام رو تند تند مي نويسم. دلم براي شايسته ميسوزه كه هميشه بخاطر اشتباه تايپ كردنش مسخره اش ميكنم. 

478

نميدونم چرا هميشه خاطرات يك روز رو تو ذهنم مرر ميكنم كه بيام اينجا و ثبتش كنم اما بعد كه به اينترنت و بلاگفاي دوست داشتني دسترسي پيدا ميكنم واقعاً حوصله انجام اين كار رو ندارم. بنابراين با اينكه زمان زيادي گذشته اما الان ميخوام از سيزده بدر و اين چند روز بنويسم.

عرضم به خدمت وبلاگ عزيزم كه كل عيد رو جايي نرفتيم و مثل هميشه تا لنگ ظهر مشغول خواب بوديم، حتي مهموني ام نميومد كه كمي دلمون خوش شه، هرچند بنده به شخصه از مهمون متنفرم. به معناي واقعي كلمه، هروقت كه مهمون هايي هم خونه امون رو غارت ميكنن من يك جورايي ميپيچونم، يعني از اتاقم بيرون نميام مگر با كتك مادر كه مجبورم كنه برم باهاشون سلام و احوال پرسي كنم. خلاصه خدارو شكر اگه چر قصد مسافرت نكرديم اما مهموني هم نداشتيم. يك هفته خونه ي خواهر عزيزم بوديم و خب، بد نبود. بعدش كه به خونه اومديم و يادم نيست اصلاً چي شد و چطور گذشت، رسيد روز سيزده بدر، كه دو روز قبلش كل خانواده اعلام كرده بودن كه به هيچ عنوان سيزده بدر بيرون نميريم منم كه كاملاً اون هارو ميشناسم گفتم باشه شما راست ميگيد. و همونطور كه حدس ميزدم يه شب قبل سيزده بدر همه چيز آماده بود. كله پاچه! بله درسته، همه اشون دست به دست هم داده بودن و براي سيزده بدر كه فقط يك روز در سال هست كله پاچه درست كردن. نميفهمم كدوم يك از اون ها اين ايده رو تو ذهنشون انداخت. من حتي وقتي بوي كله پاچه رو ميشنوم. بو رو ميشنون؟ به هرحال هرچي، حالم بهم ميخوره و ترجيح ميدم حتي چشمم بهش نخوره. هرچند كه جوجه ام موجود بود. اما بنده از اونجايي كه خيلي بد غذا هستم حتي جوجه هم دوست ندارم اما به علت گشنگي زياد مجبور شدم يكم جوجه بخورم تا بلكه بتونم تا شب كه برميگرديم خونه كمي انرژي  اشته باشم. بعد از خوردن ناهار به سمت دريا رفتيم و انقدر كسل كننده بود كه فقط منتظر بودم تموم شه و برگرديم خونه، واقعاً از سيزده بدر متنفرم، خيلي هم متنفرم.  من نميخوام با كل فاميل بيرون برم و كلي عكس بگيرم، نميخوام، بايد كي رو ببينم تا خانواده اجازه بدن بمونم خونه؟ البته اين حرف رو فقط تو دلم و اينجا ميزنم چون اگه به مامانم بگم بايد همون لحظه به دستاي خودم خودم رو بكشم. يه ديكتاتوري هست تو خونه ما كه اگه خانواده خواستن برن بيرون، همه ي اعضاي خانواده بايد حضور داشته باشن، من چندبار اين رو نقض كردم و با اين كه حس سرخوشي بسيار براي خودم داشتم اما توسط مادر پشيمان شدم. خداوند خودش ما را عاقبت به خير كند. پونزدهم كه تولد سارا بود، با يك ساعت تاخير بهش تبريك گفتيم و اندكي كادو حقيرانه براش تهيه نموديم كه هنوز به دستش نرسيده. يادم نيست چندشنبه بود، فكر كنم چهارشنبه يا پنج شنبه كه رفتم پيش شايسته، از ساعت دو ظهر تا هشت شب انقدر حرف زديم و چرت و پرت گفتيم اما هنوز هم كه هنوزه حرف براي گفتن هست. فكر كنم اگه تمام حرف هاي دنيا تموم بشه ما دو نفر هنوز حرف هايي براي زدن به هم داريم. 

راسـتي.. گفته بودم از كنكور متنفرم؟ خب براي بار هزارم ميگم. من از كنكور متنفرم و الان يك فرد نااميدم كه هروقت نگاهم به كتاب ميوفته بالا ميارم اما با اين حال باز الان بايد برم درس بخونم چون فردا بايد برم مدرسه و امتحان بدم و باز پس فردا هم امتحان دارم. با اينكه كلي نمره مستمر از ما دارن بازهم مارو مجبور ميكنن از خواب شيرين خود بزنيم و بريم مدرسه. من ديگه بچه مدرسه اي نيستم چرا درك نميكنيد؟  بذاريد حداقل يكم حس بزرگ بودن بهم دست بده، هرچند كه ميدونم هنوز بچه مدرسه اي هستم تا از شر اين كنكور خلاص نشدم.  دارم چه غلطي ميكنم؟ برويم و اندكي درس بخوانيم. تا ديداري ديگر بدرود وبلاگ دوست داشتني من.

477

همه چي خيلي افتضاحه فقط دوست دارم نيست و نابود شم. نميدونم چطوريه كه تا الان زنده ام! خستمه خدايا

476

هندزفري خريدم ديشب، بعد از سال ها، شارژرم خراب شد. من خوبم!

475

از خودممتنفرم از خودم متنفرم از خودم متنفر از خودم متنفرم، متنفر متنفـــر به معناي واقعي كلمه من يه آدم بي مصرفم كه هيچي بلد نيست و ار خودم متنفرم لعنت به من لعنت. خدايا هدفت از خلقت من بي ارزش چي بود؟ نه واقعاً چه هدفي داشتي؟ من چه سودي دارم؟ جز اينكه كسايي كه دوستم دارنم رو ناراحت كنم، هرچقدر فكر ميكنم هيچ خاصيتي به خصوصي ندارم خدايا من رو فقط به عنوان دكوري به وجود اوردي كه عذابم بدي؟ مرسي. اين زندگي نفرت انگيز كم نيست؟ دوست ندارم به عقب برگردم اما دوست دارم هميشه بچه باشم تا شايد هيچي نفهمم. اينطوري همه چي بهتر نميشد؟ از خودم متنفرم. از    خ و د م   م ت ن ف ر م. كاش فقط ميتونستم خودم رو يه جوري نيست و نابود كنم چون خسته شدم. خسته شدم، خستمه، خسته ام كه حتي نميتونم احساساتم رو نشون بدم، خسته ام. از خانواده ام خسته ام، از خودم خسته ام، از آهنگي كه داره پخش ميشه خسته ام. از همه خسته ام. از بدشانسي هام خسته ام، از قيافه ام، از اخلاقم. خسته ام كردن همشون. نميشه يه دكمه اف باشه و با زدنش همه چي تموم شه؟ بعضي اوقات ميخوام خودم رو خلاص كنم اما، نه اينكه بترسم، ولي نميخوام خانواده اي كه اين همه سرافكنده ام براشون بيشتر ازم نااميد و متنفر شن. ميدونم، همه ميتونن من رو فراموش كنن، ولي نميخوام بيشتر از اين به خاطر من ناراحت شن، همين الان با وجودم به اندازه كافي عذابشون ميدم. نميخوام وقتي نيستم هم عذاب بكشن به خاطرم. كاش ميشد وقتي خودم رو خلاص ميكنم همه من رو از ياد ميبردن. متاسفم. از خودم متنفرم. اي هيت ماي سلف. 

474

هروقت ميخوابم و از خواب بيدار ميشم، تصميم هاي عجيبي ميگيريم و تو اون لحظه هرتصميمي كه بگيرم سريع بهش عمل ميكنم، پس با خودم ميگم كاش هميشه درحال خوابيدن و از خواب بيدار شدن بودم. خيلي مزخرفه، بيخيال. نميدونم بايد چي بنويسم اما دوست دارم ار يك چيزي  بنويسم، بعضي اوقات هست كه حوصله هيچكس رو نداري، از همه خسته ميشي، يراي من اين بعضي اوقات خيلي زياده. يعني اكثراً همينطوري ميشم، تو اين اوقات هميشه يه جا كز ميكنم و فقط سريال ميبينم يا فقط ميخوابم تا كسي رو نبينم و كسي هم من رو نبينه. كاش هميشه همينجوري بود البته، واقعاً حوصله ي ديگران رو داشتن خيلي سخته.

چرا بقيه فكر ميكنن من آدم بااعصاب و با حوصله اي هستم؟ بخدا نيستم. من وقتي به شوخي بهم طعنه ميزنيد جوابتون رو ميدم، متاسفم ولي نميتونم جلوي خودم رو بگيرم. من از اون آدما نيستم كه وقتي به شوخي سعي داريد بهم برينيد به شوخي جوابتون رو بدم. حتي اگه بعدش متاسف باشم. سريع عصباني ميشم و سريع آدم ها از چشمم ميوفتن. حتي خودشون نميدونن. به هرحال! 

ديشب رفتيم ساحل، بد نبود، من كه اصلاً حوصله نداشتم طبق معمول فقط ميخواستم سريع تر برگرديم خونه، رفتيم سوار موتور شديم، اول به زور منو سوار كردن بعدش به زور پياده شدم، پامم چسبيد به اگزوزش و سوخت و تا وقتي برگشتيم خونه قشنگ به فا* رفتم. دركل ميتونم بگم بد نبود. وقتي برگشتيم خونه به دلايلي تلگرامم رو پاك كردم. البته بعدش ميخواستم باز جوين شم ولي حوصله نداشتم كمي تو اينستا گشت زدم و بعد خوابيدم. البته چه خوابي، اميرعباس تا نصف شب بيدار بود و انقدر داد و بيداد كرد كه من گوشيم رو بهش دادم تا باهاش بازي كنه و حتي يادم نيست كي خوابش برد، اين بچه ٣ سالشه اما از من بهتر با گوشي كار ميكنه. بچه اي كه تا سه شب سرش تو گوشيه و بازي دانلود ميكنه. من بچه بودم ساعت ٧ شب ميخوابيدم و اوج دير بيدار شدنم ساعت ٩ صبح بود، صبحا كله سحر بيدار ميشدم، مخصوصاً وقتايي كه مدرسه داشتم ساعت ٥ بيدار بودم. يادش بخير.. 

گفته بودم از كنكور متنفرم؟ اگه نگفته بودم ميگم و اگه گفته بودم دوباره ميگم، من از كنكـور متنفرم.

473

يك حس گهي دارم. دوست دارم كه تا صبح بيدار بمونم و فكر كنم چون اين حس گه نه با كتاب خوندن نه رمان خوندن و سريال و نه درس خوندن رفع ميشه، شايد با اين ها حتي بدتر هم بشه. نميدونم بايد چيكار كنم. بعضي اوقات هست كه كنترل از دست ما خارج ميشه و فكر ميكنم من الان در اون وضعيتي هستم كه كنترلي روي احساساتم ندارم. چراغ اتاقم خاموش و توي تاريكي محض نشستم، حس خوبي داره، به جز صفحه ي گوشي هيچي رو نميبينم. من تاريكي رو دوست دارم. 

دارم تين ولف ميبينم، چقدر شخصيت استايلز شبيه منه. شخصيت اسكات؟ نميدونم. ترجيحاً اگه يه دوست داشته باشم كه قراره گرگينه بشه و منم بهش كمك كنم ميخوام اون آيدا باشه چون كه اون همه چي رو بهم ميگه. البته بقيه دوستام هم ميگن اما اين بيشتر به اون ميخوره. حالا بيخيال! همچين اتفاقي كه هرگز نميوفته، چون نه گرگينه وجود داره نه خون آشام و ... 

472

سال جديد هم شروع شد، سال قبل هم تموم شد، با تموم خوبي ها و بدي هاش، با تموم خاطرات خوب و بدش، رفت مثل همه چيز كه يه روزي تموم ميشه سال نود و شش هم تموم شد. آرشيو سال نود و شش، خدانگهدار و آرشيو جديد يعني سال نود و هفت سلام. هرچند كه ميدونم اما اميدوارم تو يكم با سال قبل فكر كني. امسال قرار اتفاق مهمي تو زندگيم بيفته (كنكور) و چه قبول شم چه نشم با هم اتفاق بزرگي خواهد بود. 

بايد از سال نود و شش بگم؟ سال خوبي نبود، البته هرسال همينه، اما اون سالايي نيست كه اتفاقات خاصي افتاده باشه و من يادم باشه. پس ترجيح ميدم راحت بذارم كه بره. 

نميدونم ديگه چي بنويسم، عيد همتون مبارك، به عيد زياد اعتقاد ندارم و نميفهمم چرا هرسال بايد جشن بگيريم؟ هدف اين كار رو نميفهمم، البته يكم هم خوبه، چون يك قدم به مرگ نزديك ميشيم، شخصاً خودم بخاطرش خوشحالم. وگرنه موندن تو اين دنيا چيز خوشحال كننده اي نيست كه هرسال بخوايم براش جشن هم بگيريم. به هرحال؛ سـال نو مبارك .